#ارث_بابابزرگ_پارت_59

مامان سرش رو تکون داد. اخم هام تو هم رفتم و گفتم:

- تو قضیه پول توی حساب رو از کجا فهمیدی؟

بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:

- دیشب که قهر کردی و رفتی تو اتاقت، موقع بدرقه اش بهم گفت.

با مکثی ادامه داد:

- سند ها هم که دستت نیست. تازه از کجا معلوم که واقعا انتقال سندی انجام گرفته باشه!

حرف های مامان بدجور ته دلم رو خالی کرد. مامان با لحن آروم تری ادامه داد:

- ولی هرکاری می کنم نمی تونم باورکنم که سعیدی دروغ بگه.

دندون هام رو به هم فشار دادم. مامان دوباره به سمتم برگشت و گفت:

- اگه می خواست بالا بکشه اینکار رو می کرد و دست هیچکدوممون به جایی نمی رسید. چون بابات و عمو حمیدت زود تر از پدرشون مُردن.

با ملایمت ادامه داد:

- مادری کوتاه بیا و یه ازدواج صوری.... بعدش هم که اونقدر بهت ارث می رسه که بتونی اسم میثم رو برای همیشه از توی شناسنامه ات حذف کنی. شاید هم مهرش به دلت افتاد..

مخم داشت سوت میکشید. در ماشین رو باز کردم و به سمت حیاط دوئیدم.





میثم از دستشویی کنار اتاق آقا عطا بیرون اومد و با تعجب گفت:

- داری میری داخل؟ مگه نمیای؟

تو جام ایستادم و با حرص نگاهش کردم. دسته کیفم رو توی دستم فشار دادم. نگاهش نگران شد:

- چیزی شده مینا؟

مثل بچه های تخس جیغ زدم:

- نــــــــــــه.


romangram.com | @romangram_com