#ارث_بابابزرگ_پارت_6

.....

ابروهام که حالا دمش رو کوتاه کرده بودم و به قول مامان گند زده بودم بهش رو بالا دادم و دنباله های خط چشمم رو میزون کردم، واسم فرقی نمی کرد که قراره کجا برم، چه عروسی چه جمع دوستانه و چه مجلس ختم و چه حالا که با آقای سعیدی قرار دارم، همیشه آرایشم تکمیل بود و درست یک ساعت وقتم رو می گرفت، گاهی اوقات تو خونه هم آرایش می کردم، نه اینکه ظاهر خودم بد باشه اما عادت کرده بودم، خب هر کاری نکنی قیافه ی آدم با آرایش قشنگ تره. پالتوی یشمی رو که بلندیش کمی بالا تر از زانوم بود رو تنم کردم و در آخر شال بافت دوتیکه ی سبز و لیموییم رو سرم انداختم و بعد از برداشتن سوییچ ماشین و کیفم از اتاقم بیرون رفتم. البته ماشین خودم نه چون هفته پیش سر لج با سروش کورس گذاشتیم و کوبونده بودمش به جدول و حالا با ماشین مامان که خودش گواهی نامه نداشت این ور اون ور می رفتم. مامان تو راه پله بود با دیدنم با حرص گفت: حیف که سعیدی سنش زیاده وگرنه حتماً میگرفتت.

با خنده لپش رو بوسیدم وگفتم:

- قربونت برم خودتو ناراحت نکن. منشیش که جوونه!

مامان با حرص جای رژ لبم که روی صورتش مونده بود رو پاک کرد وگفت:

- دختره ی پررو.

بی توجه به غرغرهاش از پله ها پایین رفتم و کفش هام رو از جاکفشی برداشتم، یه چیزی توی سیستم زندگیم هست که هیچ وقت تغییر پیدا نکرده، چه کودکیم و چه حالا که یه فوق دیپلم تربیت بدنی بودم و اون اینه که تحت هیچ شرایطی خبری از کفش های پاشنه بلند نیست. همیشه کفشهام کتونیه و دیگه اگه بخوام لباس دخترونه بپوشم کفش هام شاید کتونی نباشه اما باز هم اسپرته، حالا شاید مدل ورنگش فرق کنه اما...

BMW سفید مامان رو از حیاط خارج کردم و به سمت دفتر وکالت سعیدی رفتم. درسته که به حرفهای آقاجون اعتمادی نبود اما سعیدی رو قبول داشتم، خودم رو آماده کرده بودم که تا چند روز آینده یه پول قلبمه بره تو حسابم و سند کلی ملک و املاک به نامم بشه، در حالی که لبخند پت و پهنی روی لبم بود ماشین رو توی پارکینگ ساختمون پارک کردم و به طرف آسانسور رفتم، بعد از زدن دکمه طبقه سه گوشیم رو هم از جیب پالتوم درآوردم، محدث پیام داده بود، بازش کردم:

- هنوز هم تصمیمت قطعیه؟ نمیای؟

قرار بود بعد از ظهر حرکت کنن. با اینکه مربی جایگزین پیدا کرده بودم اما از ترس اینکه تو این یه هفته یه وقت تصمیم آقاجون عوض بشه و ارثیه دود بشه گفته بودم نمی رم، حتی امروز که شنبه بود رو هم طفلک خود محدثه باشگاه مونده بود. از آسانسور بیرون اومدم و پشت دفتر سعیدی وایستادم، جواب محدث رو دادم:

- نه قربونت، خوش بگذره.

و گوشی رو سایلنت کردم و زنگ رو زدم. بعد از لحظاتی در باز شد و وارد شدم، منشی آقای سعیدی پسر جوونی بود که خیلی سر به زیر و مودب بود، نیم نگاهی به من انداخت وگفت:

- آقای سعیدی منتظرتون هستن.

تشکری کردم و پشت در اتاق سعیدی ایستادم و پس از ضربه زدن به در وشنیدن صدای سعیدی وارد اتاقش شدم. کمی از جاش بلند شد:

- سلام دخترم.

سلام کردم، به یکی از مبل ها اشاره کرد و در حالی که خودش هم از پشت میزش بیرون میومد گفت:

- حال مادرت چطوره؟

نشستم وگفتم:

- خوبه، سلام رسوند؛

روبروی من نشست و گفت:

- سلامت باشه.


romangram.com | @romangram_com