#ارث_بابابزرگ_پارت_56
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- حرف تو دهن من نذار، من فقط گفتم نورا. اون هم که به لطف وصیت آقاجونت از دیشب دیگه تیکه ننداخته.
هر دو با هم زمزمه کردیم:
- بوی پول به دماغش خورده.
با پوزخندی به مامان خیره شدم و تو دلم گفتم:
- مگه تو هم به خاطر پول راضی به این وصلت نشدی؟
از دور دیدم که میثم داره به سمت ما میاد. به مامان گفتم:
- داماد دلخواهت اومد.
مامان با حرص به من نگاه کرد. شونه هام و بالا انداختم و گفتم:
- خب چیه؟؟ خودت گفتی خوشت اومده!
چشم های مامان گرد شد:
- من چنین حرفی زدم؟!!
چون میثم به ما رسید مامان ساکت شد. میثم هم روی پنجه هاش نشست و گفت:
- زنعمو می تونم باهاتون تنها باشم؟
این یعنی چی؟ یعنی مینا جون پاشو برو گمشو. هر دو به من نگاه کردن و من هم با خیرگی گفتم:
- هر کی حرف خصوصی داره بره واسه خودش جا پیدا کنه. من اول اینجا نشسته بودم.
میثم لبخندی زد و گفت:
- باشه خانوم کوچولو. نمیکتت مال خودت باشه.
مامان خائن هم لبخندی زد و هر دو بلند شدن و از کنار من رفتن. تا پنج دقیقه ای داشتم فکر می کردم که یعنی میثم اشتباه کرد که گفت نیمکت! آخه من که روی زمین نشستم! احتمالا از اون متلک هایی بود که احتیاج به مترجم داشت. من هم که گیراییم قوی!!!
بعد از چند دقیقه ای مامان صدام زد و من هم بلند شدم و هر سه سوار ماشین شدیم.
... میثم ماشین رو جلوی در خونه پارک کرد و رو به من و مامان گفت:
romangram.com | @romangram_com