#ارث_بابابزرگ_پارت_55

سرم رو به طرفش برگردوندم تا مطمئن بشم این لحن مظلوم و صمیمی واقعا برای میثم بود؟

مامان لبخند مهربونی زد و گفت:

- بریم بهت نشون بدم.

و با هم از من دور شدن. روم و به سمت بابا کردم و گفتم:

- دیدیش؟ پسر عمو حمیده، پسر واقعیش.

بعد رو به آقاجون از همون فاصله چند متری گفتم:

- مگه نمی خواستین مطمئن بشین؟ خب از این اطمینان، بیشتر؟! دیگه این بامبول آخری چی بود!

لبخند خبیثی زدم و گفتم:

- من که به همین چیزی که گرفتم راضی ام، میثم طفلک رو بگو که تا من زنش نشم هیچی از ارث بهش نمی رسه!

صدای مامان رو شنیدم که گفت:

- من نمی دونم که حماقت تو بچه به کی رفته!

متعجب به مامان که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:

- میثم کو؟

مامان کنارم روی پنجه پاهاش نشست و گفت:

- تنهاش گذاشتم تا راحت باشه.

بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:

- پسر خوبیه. عاقله و فهمیده. متین، یه چشمه از صبور بودنش رو هم که دیدیم. سعیدی می گفت تو اداره بیمه کار میکنه، دیگه از این بهتر می خوای؟

نگاهم رو از مامان گرفتم و به نوشته های روی سنگ بابا دوختم و گفتم:

- تو که دلت جلو تر از من رفته؛

مامان جوابم رو نداد. نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:

- تا قبل از اینکه از این وصیت خبردار بشین که چشم دیدن نورا جون و بچه هاش رو نداشتین!


romangram.com | @romangram_com