#ارث_بابابزرگ_پارت_54
- تو چیکاره ای که سلام می رسونی؟
لبخند عریضی زدم و بی توجه به بقیه رو به مامان گفتم:
- بریم سر خاک؟
مامان به آرومی پلک زد و زیر لب گفت:
- بریم.
زودی به اتاقم اومدم و آماده شدم، وقتی ازپله ها پایین اومدم دیدم میثم سرپا ایستاده، با دیدن من گفت:
- من هم می تونم بیام؟
قبل از من مامان از پشت سرم جواب داد:
- چرا که نه!
میثم لبخند گرمی به مامان زد وگفت:
- اگه اشکالی نداره باماشین من بریم.
مامان:
- نه چه اشکالی!؟
ای مامان پسرِ شبه شوهر ندیده! بعد میثم رو به جمع گفت:
- شما هم حاضر باشین بعدش بریم یه دوری بزنیم.
بعد می گن چرا مینا پاچه می گیره! خب مادر من یه به سمت من هم نگاه کن شاید دلم خواست با پدرم خلوت کنم!
بدون اینکه حرفی بزنم پشت سر مامان و میثم حرکت کردم و از خونه خارج شدیم. معنی لبخند زنعمو رو نفهمیدم، ولی اون و خوب درک کردم که لبخندش مثل همیشه از روی ریا نبود!
.... بین قبر بابا و آقاجون که فاصله اشون رو چند قبر دیگه پر کرده بود، نشستم.. اول سنگ مزار آقا جون و بعد سنگ بابا رو با گلاب شستم و با لبخند گفتم:
- سال نوت مبارک بابایی.
خیلی حرف داشتم بزنم ولی با حضور مامان و مخصوصا میثم نمی شد. میثم خم شد و برای هر دو فاتحه ای خوند بعد با صدای آرومی رو به مامان گفت:
- زنعمو.. بابام؟
romangram.com | @romangram_com