#ارث_بابابزرگ_پارت_52
لبخندی زد و گفت:
- باشه بهش می گم.
وای خدا جونم چقدر لبخندش قشنگ بود!!! اخمی کردم و در حالی که با اقتدار قدم بر می داشتم به سمت خونه اومدم.
..... برای آخرین بار خودم رو توی آینه چک کردم. برای خودم بوسی فرستادم و گفتم:
- ماه شدی مینا جونم.
نخودی خندیدم. خم شدم قاب عکس رو برداشتم و بوسه ای به روی صورت بابا نشوندم. جای رژ لبم موند، ولی پاکش نکردم.
دوباره صدای مامان اومد:
- مینا؟ بیا دیگه الان سال تحویل می شه.
- اومدم.
شال صورتی فوق العاده کم رنگ رو روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم. همه روی مبل ها نشسته بودن و چشم به تلویزیون دوخته بودن فقط میثم قرآن تو دستش بود، البته فقط تو دستش بود و چشم های اون هم به تلویزیون بود. مامان جای خالی کنارش رو اشاره کرد:
- بیا مادر اینجا.
سلامی به جمع گفتم و به سمت مامان رفتم و کنارش نشستم.
مامان چنان متفکرانه به تلویزون خیره شده بود که انگار داره مهم ترین خبر عمرش رو می شنوه. ولی من متوجه شدم که یه کوچولو با من سر سنگینه.
نگاهم رو روی جمع چرخوندم. شوهر نورا جون –آقا محمد- با اشتیاق فراوونی تخمه می شکست و مبهد که کنارش بود با چشمهای خمار از خواب هی خودش رو به پدرش تکیه می داد. آقا محمد یه تنه نامحسوس می زد و تکیه مهبد می افتاد روی میثاق.
میثاق هم با نامردی دوباره مهبد رو به طرف پدرش هدایت می کرد.
لبخند زدم، میثاق که متوجه شد متقابلا لبخندی زد و بازوش رو اشاره کرد که یعنی مهبد سنگینه. بعد انگار خودش متوجه صمیمیت غیر ارادیش با من شده باشه اخم کرد و اشاره کرد که«روت و کن اونور» لبخندم رو مخفی کردم و نگاهم به میثم افتاد که داشت با لبخند به من و برادرش نگاه می کرد، اخم کمرنگی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. الان پیش خودش فکر می کنه من ناراختی اعصاب دارم! به نورا جون نگاه کردم که متفکرانه به جلوی پاش خیره شده بود. ثانیه شمار برنامه شروع کرد با صدای بلند تیک تاک کردن. آقا محمد هم جو گرفته بودتش اساسی فکر می کرد جز مهمون های برنامه اس، داشت می شمرد: چهار.. سه.. دو .. یک...
و بوم... آغاز سال یک هزار و سیصد و نود و یک هجری شمسی....
واسه دقایقی به هم دیگه تبریک گفتیم و باز دوباره سکوت حکم فرما شد وقرآن دست به دست چرخید. و چند دقیقه بعد صدای گوشی های همه بلند شد. بیشتر از همه موبایل آقا محمد زنگ می خورد، معلوم بود خانواده و طایفه اش زنگ می زنن. یکی دو بار هم گوشی نورا. میثم و میثاق هم یا گوشیشون زنگ می خورد و یا خودشون تماس می گرفتن.
مامان چنان مظلوم نشسته بود که دل آدم کباب می شد. همین که تلفن خونه زنگ خورد مامان به سمتش پرواز کرد و در عرض چند ثانیه صورتش از خوشحالی اصلا نورانی شد!
بعد که قطع کرد رو به من گفت:
- آقای سعیدی سلام رسوند.
romangram.com | @romangram_com