#ارث_بابابزرگ_پارت_51

- نه.

دهنم نیمه باز موند. اخم کردم و دهنم روبستم. اصلا به پسر جماعت نباید رو داد، حتی اگه برادرت باشه چه برسه به پسرعمو! از حرصم به سمت تاب رفتم و با غیظ نشستم که باعث شد تاب تکون محکمی بخوره، یه لحظه تعادلم رو از دست دادم و برای اینکه بدست بیارمش هر دو دستم رو باز کردم.

به زور داشت خنده اش رو نگه می داشت. با شدت اخم کردم که اعتماد به نفسم رو حفظ کنم. سریع دست به سینه شدم و به روبرو خیره شدم و شروع کردم به حرف زدن:

- من نیومدم که واسم ناز کنی! فقط می خواستم به خاطر برخورد تندم معذرت خواهی کنم. و البته فردا از جناب سعیدی هم عذر خواهی می کنم.

این تیکه دوم رو به این خاطر گفتم که یعنی ارزش تو و سعیدی برای من یکیه. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:

- بخشیدمت. حالا پاشو برو.

خب مینا خانوم، مگه همین رو نمی خواستی! پس چرا هنوز نشستی؟ یه خرده حرفم رو تو دهنم چرخوندم و با صدایی که توش شک و دودلی موج می زد گفتم:

- یعنی... ارثت رو ... نمی خوای؟

به سمتم برگشت و گفت:

- نمی خواستم..... الان می خوام.

یخ کردم. البته هوا هم سرد بود ولی من از درون هم یخ کردم. با ناباوری گفتم:

- مگه نشنیدی سعیدی چی گفت؟ زمانی انتقال سند ها صورت می گیره که تو...

- شنیدم. احتیاجی به تکرار نیست.

دست هام رو مشت کردم و گفتم:

- شوخی خیلی مسخره ایه.

دستش رو به نشونه دعوت به سکوت بالا آورد و گفت:

- خواهش می کنم پاشو برو. دلم می خواد تنها باشم.

با یه حرکت از روی تاب بلند شدم و چند قدم از تاب دور شدم و دوباره به سمتش برگشتم. انگشتم رو به نشونه تهدید بالا آوردم و گفتم.. هیچی نگفتم... یعنی فقط همین حرکت رو می خواستم اجرا کنم در واقع حرفی برای گفتن نداشتم. میثم دست به سینه شد و گفت:

- خب؟

دندون هام رو به هم فشار دادم و برای اینکه چیزی گفته باشم تا ضایع نشم گفتم:

- بهتره فکرهات نتیجه خوبی داشته باشه.


romangram.com | @romangram_com