#ارث_بابابزرگ_پارت_50
-زشته مادری.
سعیدی اخم کمرنگی کرد و گفت:
-عصبانیت نداره مینا خانوم! تصمیم به عهده شماست.
باز هم جیغ زدم و گفتم:
-کدوم تصمیم! از همین الان جوابم معلومه. من با این نوه ی تازه پیدا شده .. از..دِ .. واج نمی کنم.
صدای محکم میثم اجازه ادامه صحبتم رو از من گرفت:
-طوری حرف می زنی انگار من موافقتم رو اعلام کردم!
به سمتش برگشتم. صداش اونقدر محکم بود که سکوت کنم و جیغ هام دیگه به چشم نیاد. با دلخوری به چشم هام نگاه کرد و گفت:
-بهتره احترام خودت رو نگه داری.
و بدون هیچ حرفی به سمت حیاط رفت. من از این چهره فقط توقع محبت دارم. بغضم شدت گرفت. چشم به زمین دوختم و لبهام رو به هم فشار دادم، نورا جون با صدای آرومی گفت:
-مینا جان.
همین حرف کافی بود تا بغضم با صدای بلندی بترکه و به سمت اتاقم بدوئم. در رو به هم کوبیدم و خودم رو انداختم روی تخت. اونقدر با صدای بلند گریه می کردم که از بیرون صدای نمی شنیدم. یه خورده که ازشدت گریه ام کم شد، روی تخت نشستم و از روی عسلی کنار تخت قاب عکس رو برداشتم. تو این عکس چهار سالم بود. بابا بغلم کرده بود و روی همین تابِ تو حیاط نشسته بودیم. زیر لب زمزمه کردم:
-چقدر این دوسه روزه دلم واست تنگ شده. حس می کنم کنارمی ولی نیستی... کاش بودی.
عکس رو به لبهام نزدیک کردم و صورت بابا رو بوسیدم. باز هم عجولانه برخورد کردم. یعنی با میثم برخوردم بد بود؟ چقدر با سعیدی بد برخورد کردم! آخه تحملم کم شده. دلم گرفته، مثلا فردا عیده. باز به هق هق افتادم.
هر چقدر از این پهلو به اون پهلو شدم خوابم نبرد، قبول دارم که عصبانیتم یه خرده خارج از محدوده بود ولی از این همه بی برنامه بودن خسته شدم. پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:
- مثلا می خواستی آقا جون با برنامه بمیره؟!
نامردها هیچ کس هم نیومد ببینه من مرده ام یا زنده! از تخت پایین اومدم و سویشرتم رو پوشیدم و شالم رو هم سرم انداختم و از اتاق خارج شدم. هیچ صدایی نمی اومد، معلوم بود همه خوابن. از پله ها پایین اومدم و از خونه خارج شدم. می خواستم برم سمت تاب اما با دیدن میثم توی جام ثابت موندم.
روی تاب نشسته بود و سرش رو به پشتی تاب تکیه داده و چشم هاش رو بسته بود. می خواستم برگردم که یهو چشم هاش رو باز کرد و به من نگاه کرد. موندم که چکار کنم! نگاه دلخورش رو از من گرفت. از یه طرف دوست داشتم از دلش در بیارم اما از طرف دیگه دوست نداشتم پیش خودش فکر کنه من پشیمون شدم و چمی دونم فکر کنه که از خدامه!
ولی به خودم مسلط شدم و به سمتش رفتم.
تو چند قدمیش که ایستادم بی تفاوت نگاهم کرد. سکوت رو شکستم و گفتم:
- می تونم...
romangram.com | @romangram_com