#ارث_بابابزرگ_پارت_49

-تصمیم به عهده خودتون دو نفره. بالاخره هر کس یه آرزویی داره و آرزوی اون پیرمرد هم این بوده که خانواده ی کوچیکش دور هم جمع بشن. با توجه به ازدواج نورا خانوم تنها شانس این اتفاق..

حرفش رو قطع کردم و در حالی که صدام می لرزید دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم:

-می تونم نامه رو ببینم؟

سعیدی نامه رو به سمتم گرفت ولی نمی دونم با اشاره چی از میثم خواست! نامه رو از دستش گرفتم و خوندم. خط خود آقاجون بود. این همه بی رحمی! آقا جون وقتی زنده بودی این توقعات عجیب وغریب رو نداشتی! ابدا زیر بار این وصیت احمقانه و ازدواج بی پایه و اساس نمی رفتم، همینم مونده که هر روز این چهره رو ببینم و عذاب بکشم.

تا خواستم نامه رو مچاله کنم، میثم نامه رو از دستم کشید و به سعیدی داد. حالا معنی اشاره سعیدی به میثم رو می فهمم. با حرص بلند شدم و رو به سعیدی گفتم:

-حرفاتون رو زدین؟

سعیدی دستش رو بالا آورد و گفت:

-گوش کن دخترم.

با جیغ گفتم:

-من دختر شما نیستم.

مامان با نگرانی گفت:

-اِوا خاک تو سرم!

سعیدی سرش رو بالا و پایین کرد و تا خواست چیزی بگه گفتم:

-مگه ازتون نخواستم که دیگه غافلگیرم نکنید!؟ گوش که نکردین هیچ، جلوی جمع میگین که من خجالت بکشم!

چشمهام پر از اشک شد و لبهام شروع به لرزیدن کرد:

-من به پول اون مردک پول پرست احتیاجی ندارم.

مامان با حرص گفت:

-مینا؟!

رو به مامان جیغ زدم:

-چیه؟ تا کی میخوای به سازش برقصیم؟ حالا هم که مرده ولمون نمی کنه!

مامان جمع رو اشاره کرد و با صدای آرومی گفت:


romangram.com | @romangram_com