#ارث_بابابزرگ_پارت_48

مهبد رو اشاره کردم و گفتم:

-احتیاجی هست این هم باشه؟

میثم سریع از جاش بلند شد و رو به مهبد گفت:

-پاشو بریم بالا.

سعیدی مانع شد و گفت:

-نه میثم جان. شما باید باشین.

میثم با خونسردی گفت:

-من با مینا حرفام رو زدم. من از کسی که تا به حال ندیدمش ارث نمی خوام.

حرص خوردن زنعمو رو می شد به راحتی از چشماش فهمید.

سعیدی سرش رو تکون داد و گفت:

-در مورد اون موضوع بعدا حرف می زنیم. الان بحث وصیت اون مرحوم، قبل از مرگشه.

میثم با قدم های آهسته خودش رو به مبلی که من روش نشسته بودم رسوند و به مهبد گفت:

-پاشو برو کنار میثاق.

و خودش کنار من نشست. طلعت از همه پذیرایی کرد و بعد از یک ربع بیست دقیقه ای وقت کشی بالاخره سعیدی جون کند و همه رو دعوت به سکوت کرد.

مامان و نورا جون خیلی دل خوشی هم از همدیگه داشتن! پیش همدیگه هم نشسته بودن! نورا جون گفت:

-جناب سعیدی وصیت نامه ایشون رو قرائت نمی کنین؟

سعیدی پاکتی رو از کیفش در آورد و گفت:

-البته این وصیت نامه محضری نیست. فقط حرف های ایشون با دست خط خودشونه و به خاطر اعتماد و لطفی که به بنده داشتن به من سپرده بودن.

قلبم تو گلوم بود. سعیدی با گفتن به نام خدا شروع به خوندن کرد. چشم ازش بر نمی داشتم. طرز جمله بندی عین صحبت کردن خود آقاجون بود. زمزمه مامان رو می شنیدم:

-یعنی چی؟!!

چشم هام رو بستم و سعیدی جمله آخر رو تموم کرد و با لحن عامیانه گفت:


romangram.com | @romangram_com