#ارث_بابابزرگ_پارت_47
بعد از باز کردن در از خونه بیرون اومدم و جلوی ساختمون به استقبالش رفتم.
با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- خوبی دخترم؟ رنگت پریده!
گفتم:
- آقای سعیدی نمی دونم چی تو اون وصیت نامه نوشته شده، ولی اگر باز یه غافلگیری دیگه در میونه همین الان بگین. من واقعا امروزا تحملم کم شده.
لبخندی زد که بر خلاف همیشه اصلا دلگرم کننده نبود. گفت:
- راستش مینا جان...
صدای زنعمو نورا مانع شد:
- به به، جناب سعیدی! آخرین دیدار ما بیست سال پیش بود. بعد از فوت حمید. فکر نمی کردم که بتونم مجددا شما رو ببینم. اون هم دوبار در روز!!
سعیدی اخم محجوبی کرد و با متانت گفت:
- سلام.
و تا نورا جون خواست مجددا شروع کنه، سعیدی رو به من گفت:
- بریم داخل دخترم؟
متوجه شدم که اصلا علاقه ای به هم صحبت شدن با نورا جون نداره. گفتم:
- بریم.
و با هم به سمت ساختمون اومدیم، و البته به رسم ادب تعارفی هم به نورا جون زدم.
به غیر از طلعت همه به صورت پخش و پلا روی مبل های تو هال نشستیم. مهبد اومده بود ور دل من نشسته بود و هی روی مبل ورجه وورجه می کرد، من همین طوریش هم که عصبی بودم! کم مونده بود بزنم با دیوار یکیش کنم. به صورتِ عصبی پای چپم رو تکون می دادم. چشم چرخوندم ببینم کسی متوجه استرس بی دلیل من شده یا نه که دیدم میثم توجهش به پامه. به سختی جلوی تکون دادنش رو گرفتم.
مهبد هی پاهاش رو روی هم می انداخت و هی باز می کرد و باعث می شد مبل تکون بخوره. رو به سعیدی گفتم:
-ببخشید.
همه توجهشون به من جمع شد، سعیدی گفت:
-بله؟
romangram.com | @romangram_com