#ارث_بابابزرگ_پارت_46
ساکت بود و حرفی نمی زد. خودم سکوت رو شکستم:
- آقای سعیدی خواهش می کنم دنبال یه بهونه جدید نباشین که نه بیارین!
سعیدی:
- نه اینطور نیست. دنبال بهونه نیستم. شب همه توی خونه باشین من ساعت نه اونجام.
با این که کلافه بودم ولی با صدای آرومی گفتم«باشه» و به تماس خاتمه دادم.
... ساعت نزدیک نه بود. امشب از اون شب هایی بود که زود شام می خوردیم. یه حالت بدی بود. انگار صاحبخونه نورا جونه و من و مامان مهمونیم. نمی دونم این حس بد من رو درک می کنین یا نه! شوهر نورا جون، آقا محمد رو به من گفت:
- دخترم کلاس چندمی؟
کلاس چندمی و زخم کاری، یعنی می خواستم چنگال توی دستم رو فرو کنم تو چشمش. مامان جلوی این فاجعه رو گرفت و در جوابش گفت:
- مینا جان فوق دیپلم تربیت بدنی داره. الان هم داره یه باشگاه رو اداره می کنه و...
خودم با لحنی نه چندان دوستانه ادامه دادم:
- چند وقت دیگه آزمون داوری دارم و دارم خودم رو آماده می کنم.
با مهربونی گفت:
- موافق باشی.
میثاق پوزخند غیرقابل تحملی روی لبش بود. متوجه شدم کسی حواسش به من نیست، رو بهش با حرکت سر و لب گفتم:
- چیه؟
دقیقا عین سگی که می خواد پاچه بگیره. لبخند پررنگی زد و عین بچه مظلوما لباشو جلو داد و بی صدا گفت:
- هیچی.
نگاهم به میثم افتاد که داشت با لبخند نگاهم می کرد. تا دید من هم دارم بهش نگاه می کنم چشمک نامحسوسی زد و نگاهش رو گرفت. کلا این خانواده کمر بستن به گند زدن به اعصاب من.
به مهبد نگاه کردم که اون هم اگه حرکتی، حرفی چیزی داره خودش رو تخلیه کنه.
اما اون سخت مشغول خوردن بود. با شنیدن صدای زنگ یه استرس بدی به دلم افتاد. یک باره همه اشتهام به غذا خوردن ته کشید. تا طلعت خواست بلند بشه گفتم:
- بشین خودم باز می کنم. آقای سعیدیه.
romangram.com | @romangram_com