#ارث_بابابزرگ_پارت_45

پوفی کرد و ادامه داد:

- من موندم اون شوهر بی غیرتش چه جوری تونسته خودش رو راضی کنه که پاشه بیاد عزای پدرشوهر سابق زنش... پول چه کارها که نمی کنه!

گفتم:

- دیشب پسرش باهام صحبت کرد.

مامان:

- میثم؟

- اوهوم؛ می گفت که تصور کنید ما فقط برای مهمونی اومدیم، نه برای ارث.

مامان پوزخندی زد و گفت:

- می خواستی بهش بگی شاید تو چنین حرفی بزنی ولی مادرت محاله دست خالی از اینجا بره.

من هم متقابلا پوزخند زدم. خودم هم دل خوشی از اوضاع پیش اومده نداشتم. امروز روز شلوغی بود. اون از میثاق که شوخی شوخی هی به من تیکه می انداخت و مهبد داداش کوچیکه هم هی از خنده ریسه می رفت، انگار نه انگار که مجلس عزا بود؛ اون هم از سروش که هی نگاهش بین من و میثاق گردش می کرد و هی در گوش من وز وز می کرد که برم میثاق رو بزنم؟

به جلوی خونه رسیدیم. عطا در حیاط رو باز گذاشته بود، با وارد شدنم به حیاط متوجه شدم نورا جون اینا زودتر از ما به خونه رسیدن.

حواسم رفت پیش میثم، امروز همه اش در حال مکالمه با گوشیش بود، صحبت های جدیِ کاری. انگار من رو نمی دید. هر چند برام مهم نبود ولی نمی دونم چرا توقع برخورد دوستانه تری رو داشتم! شاید به این خاطر بود که من یک عمر از این صورت محبت دیده بودم.

.. روی تخت که دراز کشیدم. یاد سعیدی افتادم، نتونستم برخورد بد و خشنی داشته باشم ولی چندان دوستانه هم نبود. ازم خواست سر فرصت باهاش تماس بگیرم.

دیگه این همه کش دادن کافی بود.

روی اسم آقای وکیل تماس رو برقرار کردم.

- سلام دخترم.

- سلام آقای سعیدی. کی بریم برای انتقال سند؟

سعیدی پس از سکوت کوتاهی با صدای آرومی گفت:

- ما که هنوز نمی دونیم میثاق..

رفتم میون کلامش:

- نصف سهم برای هر دوی اوناست. دیگه بقیه اش با خودشون.


romangram.com | @romangram_com