#ارث_بابابزرگ_پارت_43

- جانم، چیه مادر؟

- واسه چی طلعت رو فرستادی بیرون؟ نمی گی سرما می خوره؟

بالاخره صورت مامان هویدا شد و خودش رو به سالن رسوند:

- تو خونه بوی ماهی می اومد، زنعموت گفت...

با تندی گفتم:

- قرار نیست که تنها طلعت این غذا رو بخوره! طلعت می ره تو آشپزخونه و هر کس هم که احساس نارضایتی می کنه تا تموم شدن کار طلعت توی سالن نیاد.

مامان هیچی نگفت و طلعت هم سریع رفت آشپزخونه، پلاستیک ماهی ها رو گذاشتم پیشش و اومدم بیرون و به سمت پله ها رفتم. هنوز چند پله مونده به اتاقم برسم باهاش رو در رو شدم. دست هاش رو توی جیب شلوار گرمکنش کرده بود و یه لبخند مکش مرگ ما هم روی لبش بود.

- سلام عرض شد.

اِوا خاک عالم، چه بچه مودب! هنوز اخم داشتم، گفتم:

- سلام.

خواستم از کنارش رد بشم که گفت:

- چی ناراحتت کرده دختر عمو؟

چشم هام رو واسه ثانیه ای روی هم گذاشتم... بدون اینکه حرفی بزنم یا بهش نگاه کنم به سمت اتاقم رفتم و در رو به هم کوبیدم. پشت در بی صدا و با حرکت لب چندین بار گفتم:

- من دختر عموت نیستم.

بغض کردم و زیر لب زمزمه کردم:

- واسه چی اینقدر شبیه بابامی لعنتی؟!

چرا نتونستم بهش بگم خفه شه و دیگه به من نگه دختر عمو؟! بهش بگم من رو به چه حقی به خودت وصل کردی، با چه رابطه خونی؟ این همه سال به این فکر افتادی که عموت رو ببینی که حالا من بشم دختر عموت؟

طاقتم تموم شد و گوشیم رو روشن کردم، به سعیدی زنگ زدم؛ با اولین بوق برداشت و قبل از اینکه فرصت پیدا کنه چیزی بگه با گریه گفتم:

- واسه چی بهم نگفتین؟ هم شما می دونستین، هم آقاجون، می دونین من و مادرم با دیدن صورتش چه حالی پیدا کردیم؟! خیلی بی رحمین. خیلی. خیلی...

سرم رو گذاشتم رو بالش و به گریه کردنم ادامه دادم.

وقتی طلعت برای شام بیدارم کرد حس می کردم یکی با چماق کوبیده تو سرم. چشم هام به شکل وحشتناکی پف کرده بود، خود طلعت از دیدن قیافه ام وحشت کرد. گفتم:


romangram.com | @romangram_com