#ارث_بابابزرگ_پارت_42
بماند که کلی به سر محدث غر زدم که چرا گزارش من رو به سروش داده ولی مگه من جز محدثه کسی و داشتم که باهاش درد و دل کنم؟ براش موضوع شباهت پسر عمو حمید به بابام رو هم تعریف کردم. آره پسر عمو حمید. دیگه نمی تونم مثل میثاق با شک بگم پسر نورا جون یا پسر احتمالی عمو حمید! به این می گم پسرعمو چون ثابت شده برام. البته عمو حمید و بابا هم بی شباهت به همدیگه نبودن ولی این بیشتر شبیه بابا بود.
همین که ماشین رو پارک کردم گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، در حالی که پیاده می شدم از توی کیفم در آوردم و با دیدن اسم «آقای وکیل» اخمی کردم و بعد از ریجکت کردن خاموشش کردم. بذار بفهمه که از دستش عصبانی ام.
به سمت ساختمون رفتم و با دیدن طلعت که روی پارچه ای توی حیاط نشسته بود و ماهی تمیز می کرد، تعجب کردم و گفتم:
-طلعت جون چرا اینجا نشستی؟ هوا سرده!
قیافه اش رو جمع کرد و گفت:
-نورا خانوم گفت تو خونه بوی بد می پیچه.
نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:
-ناراحته می تونه بره جای دیگه.
و سریع خم شدم و پلاستیک حاوی ماهی های دست نخورده رو گرفتم و گفتم:
-خودت هم بقیه رو بگیر و بیا داخل.
با استیصال گفت:
-ولی مینا جان!
گفتم:
-ولی و اما و اگر نداره. فردا مراسم هفتمه، خودش که خیرش نمی خوره، تو اگه خدایی نکرده مریض بشی اون میاد یه استکان آب بکشه؟
سرش رو خم کرد و گفت:
-من که وظیفمه، مرده هم باشم کارم رو می کنم. ولی ... ناراحت نشیا! خداییش خورده فرمایش زیاد می کنه. یکی ندونه فکر می کنه انگار اون خانوم خونه اس.
قاطی بودم، با حرف های طلعت بیشتر قاطی کردم. به بینیم بادی انداختم تا به حرصم غلبه کنم، یک بار دیگه گفتم:
-جمع کن بریم داخل.
و خودم جلو جلو راه افتادم. در رو که باز کردم بدون توجه به کسی از همونجا داد زدم:
-مامان؟ مامان؟
مامان جواب داد:
romangram.com | @romangram_com