#ارث_بابابزرگ_پارت_41
-این... اینکه...
اونقدر هیجان تو جمله مامان بود که به سرعت خودم رو جلوی در رسوندم و با دیدن پسربزرگه دهنم سه متر باز موند:
-این... اینکه...
مامان جمله ی من رو کامل کرد:
-این که کپی برابر اصل باباته!!!
من برای ثانیه ای نگاهم رو از عکس جوانی پدرم بر نمی داشتم. تنها تفاوت تیپش بود، حتی هیکلش هم مثل عکس های بابا بود.اون چشم ها، اون نگاه گیرا و نافذ. اون ابروها، البته بینی بابا عقابی بود!!! و به جای سبیل مشکی بابا، یه ته ریش مردونه داشت. فرم گردی صورتشون هم کپی همدیگه!
وقتی به ما رسیدن هر سه سلام کردن، مامان که عین آدم ندیده ها کم مونده بود پسره رو بوس کنه. با لبخند عریضی گفت:
-سلام پسرم.
دهن میثاق باز مونده بود. ولی زنعمو لبخند خبیثش رو داشت.
من حتی نگاه نکردم ببینم شوهره و پسر کوچیکه چه شکلی ان! حس بدی داشتم. این که سعیدی داشته تا الان سر به سرم می ذاشته. حس اینکه بی خودی نقشه اون همه ارث رو کشیدم. من که به همین حسابِ پولم هم قانع بودم!! با تنه ی نامحسوسی که مامان بهم زد به خودم اومدم و با سردی تمام به هر سه سلام کردم و زیر لب گفتم:
-ببخشید، دیرم شده.
و از جمع فاصله گرفتم و به سمت ماشین مامان رفتم. این ها یعنی چی؟ دیگه احتیاجی به آزمایش و اثبات نیست. این آقا خودش به تنهایی یعنی سند. یعنی شاهد زنده. ابدا مشکلی با تقسیم ارث نداشتم. آخه همون چه که به من می رسید، کم چیزی نبود، ولی از اینکه این چند وقت با خوش خیالی... اَه.
با سرعت زیادی رانندگی می کردم. واقعا حقشون بود که با منی که تا لحظه آخر ور دل آقاجون بودم یکی بشن؟ نه حقشون نبود. حق این پسره نبود، حتی اگه شبیه بابا باشه حقش نبود. خود بابام چه خیری دیده که یکی شبیه به اون بخواد ببینه؟
پام رو که داخل باشگاه گذاشتم، با دیدن محدث بدون توجه به چهره ی عصبیش خودم رو انداختم تو بغلش و زدم زیر گریه. محدث هول کرده بود و مدام می پرسید «چی شده؟»
من با گریه گفتم:
-دلم برای بابام تنگ شده. واسه آقاجونم...
محدث کمی آرومم کرد و رو به لیلی گفت:
-کارت که تموم شد لطف نرو، بمون تا آقا مصفا بیاد.
لیلی هم که طفلک از دیدن گریه بی سابقه من هول کرده بود سریع قبول کرد. خودم هم زنگ زدم به مصفا و هماهنگ کردم که امروز کسی دیگه به جای من باشگاه هست.
به همراه محدث از باشگاه خارج شدیم و یه راست رفتیم بهشت زهرا. بدون اینکه کوچک ترین حرفی بزنم یا گلایه ای کنم لحظاتی رو روی مزار هر دوشون، یعنی آقاجون و بابام اشک ریختم. و بعد که احساس سبکی کردم با محدث رفتیم داخل شهر.
سه روز مونده بود به سال تحویل و فردا هم هفتم آقاجون بود. حضور میثاق متلک انداز و زنعموی پول پرست و حالا فوتوکپی بابا توی اون خونه که به هرجایی شباهت داره جز خونه صاحب عزا، واقعا عذاب آور بود. کجا بودن این قوم مارقین تا حالا!
romangram.com | @romangram_com