#ارث_بابابزرگ_پارت_40

-سلام.

این دفعه با تمام قوا جیغ زد:

-باز هم که خوابی، یه بار شد مثل بچه آدم سر ساعت خودت پاشی بیای اینجا. خدا من و بکشه از دست تو راحت بشم.

خنده ام گرفت، گفتم:

-ببخشید آبجی جونم.

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:





-هنوز یه ربع مونده. من سر ساعت اونجام.

و قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه قطع کردم و شروع کردم به تند تند لباس پوشیدن؛ صدای نورا جون از بیرون می اومد که طلعت رو صدا میزد:

-به عطا بگو در حیاط رو باز کنه ماشین و بیارن داخل.

اوف! خدا به خیر کنه. با اون همه کمبود وقتی که داشتم باز هم آرایشم رو کردم و تندی زدم از اتاق بیرون. مامان کلافه توی سالن ایستاده بود با دیدنم لباش آویزون شد و گفت:

-داری می ری مادر؟

خودم رو بهش رسوندم و گفتم:

-کسی بهت چپ نگاه کرد بگو بیام چشماش و در بیارم.

صورتش رو بوسیدم و دوتایی به سمت در سالن رفتیم. من خم شدم تا کفش هام رو پام کنم. مامان چند قدمی بیرون رفت تا اونها رو خوب ببینه.

مامان:

-سه تا سر دیده می شه. این حتما شوهرشه. چه قدش کوتاهه پس این نردبون دزدا، میثاق به کی رفته؟ این هم که پسر کوچیکه اس. پسر بزرگه چه خوشتیپه بذار روش و کنه اینور.

کیفم رو از کنار پام برداشتم و بلند شدم. یهو مامان با هیجان و ترس گفت:

-خدایا، مینا بیا قیافه اش و ببین!!!

اونقدر هیجان تو جمله مامان بود که به سرعت خودم رو جلوی در رسوندم و با دیدن پسربزرگه دهنم سه متر باز موند:


romangram.com | @romangram_com