#ارث_بابابزرگ_پارت_4
آقاجون با اخم نگاهم کرد وگفت: تکلیف آخرین پسرش که معلومه. چون 12 سالشه ویعنی 8 سال بعد از مرگ حمید بدنیا اومده، ولی دو تا پسر دیگه اش معلوم نیست مال کدوم شوهرش هستند.
با صدای آرومی گفتم: من باید پسر عمو حمید رو پیدا کنم؟
آقا جون با حرص گفت: تو دو دقیقه خفه خون بگیری بهت میگم چی کار کنی!
ساکت شدم وبهش نگاه کردم. آقا جون گفت: امروز یا فردا برو دفتر سعیدی تا همه ی اموالم رو به نامت بزنه وبعد خودش برات همه چیز رو توضیح می ده.
بعد با عصاش در رو نشون داد: حالا پاشو برو بیرون سرم درد گرفت میخوام بخوابم.
زیر لب چشمی گفتم واز اتاق بیرون رفتم، یه ضرب المثلی رو خوب بلدم واون اینه که سلام گرگ بی طمع نیست، حالا دور از جون آقا جون که گرگ باشه اما این ضرب المثل بدجور در موردش صدق میکنه، پیر مرد 70 ساله با اینکه چهار ستون بدنش از من هم سالم تره اما همه اش حرف از رفتن میزنه و تازه حاضر هم نیست دل از دنیا بکنه حالا هم که میخواد یه چیزی ازش به ما بماسه یه کار سنگین تر در برابرش میخواد.
در حالی که ذهنم درگیر بود رفتم به اتاقم. گوشیم رو از جیبم درآوردم وشماره ی محدثه رو گرفتم، کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید:
- چیه؟
خنده ام گرفت:
- سلام خانوم مربی، ساعت خواب!
صداش کمی عصبی شد:
- کوفت؛ صبح جمعه هم دست از سر ما برنمی داری؟ چته؟
گفتم:
- غرض از مزاحمت می خواستم بگم من فردا نمیام.
یهو جیغ کشید:
- چی؟!!
- مرگ، پرده گوشم پاره شد! میگم نمیام.
- به جون خودم دیگه برنامه رو عقب نمیندازم، به خاطر تو یک ماهه هی امروز و فردا کردیم! بسه دیگه، فقط چسبیدی بینی کِی اون پیر خرفت سرشو بزاره زمین..
رفتم میون کلامش:
- ببخشیدا! اون پیر خرفت بابابزرگمه و بعد از مرگ بابام داره خرج زندگی ما رو میده. نمیام چون نتونستم مربی جایگزین پیدا کنم، نمی خوام باشگاه رو تعطیل کنم. به اندازه کافی تو این مدت از زیر کار در رفتیم.
محدثه با استیصال گفت:
romangram.com | @romangram_com