#ارث_بابابزرگ_پارت_3
-من نمیرم دنبال بچه های عمو حمید.
چند ثانیه بی هیچ حسی نگاهم کرد تا خودم متوجه بشم که منظورش این نبوده و من نباید وسط حرفش می پریدم، سرمو انداختم پایین وگفتم:
-ببخشید آقا جون حرفتون رو بزنید.
به روم نیاورد وادامه داد:
-میخوام همه ی ارثم رو در زمان زنده بودنم.... به نامت بزنم.
سعی کردم لبخندم که از سر ذوق بود رو مخفی کنم ولی چندان موفق نبودم، ادامه داد: البته شرط داره.
لبخندم خشک شد وگفتم: نه آقا جون، ما عطای ارث شما رو به لقاش بخشیدیم، من نمیخوام، ممنون.
نوک عصاش رو به بازوم فرو کرد وگفت: تو خیلی غلط میکنی نخوای، مگه دست خودته، حتی اگه کاری هم برات نکنم وچیزی بهت نرسه وظیفه اته که به حرفم گوش کنی وکاری که میگم انجام بدی، من به گردنت حق پدری دارم وتو باید به حرف پدرت گوش بدی، فهمیدی؟
با حرص عصاش رو از دستم دور کردم ودر حالی که بازوم رو می مالیدم زیر لب گفتم: بله آقا جون.
گلوشو صاف کرد وگفت: معلوم نیست من کی سرم رو بذارم زمین! شاید همین یه ساعت بعد شاید هم چندسال دیگه.
سریع به من نگاه کرد تا ببینه عکس العملم چیه، من هم واسه خالی نبودن عریضه گفتم: ایشاله خدا سایتونو تا صدا سال دیگه بالا سر ما نگه داره.
با لبخند خبیثی گفت: یعنی تو تا صد سال دیگه زنده ای!
من هم پررو شدم وگفتم: نه ولی انگار شما زنده ای!
لبخندش جمع شد وگفت: دختره ی بی فکرِ بی ظرفیت، حالا من یه چیزی گفتم!
سرمو با شرمندگی تکون دادم وگفتم: ببخشید.
نگاهشو با غیظ از من گرفت وگفت: حمید(منظورش عمومه) آدم بی فکری بود، از طبقه ای زن گرفت که اصلاً به ما نمی خورد، درسته که مادر تو هم از طبقه ی ما نبود اما حداقل زنِ چشم ودل سیریه، اما زن حمید آدم طماعی بود، وقتی فهمید که حمید از ثروت من سهمی نمی بره اونو ترک کرد وحمید هم برگشت پیش من و...
سکوت کرد، می دونستم توی فکر اون روزهاست که البته من که نوزاد بودم وچیزی یادم نمیاد ولی مامان برام تعریف کرده بود که عمو حمید اونقدر که از بابت اتفاقهایی که براش افتاده بود ناراحت بود یه شب توی خواب فشارش میزنه بالا وخفه اش میکنه.
آقا جون رشته ی افکارم رو پاره کرد وگفت: حمید هیچ وقت حرفی از اینکه بچه داشته باشه نزد یعنی ما نمی خواستیم بروش بیاریم اما بعد از مرگش که زنش اومد اینجا طلب ارث کرد، زمانی که میخواستم بندازمش از خونه بیرون گفت که واسه خودش نمی خواد و واسه بچه های حمید می خواد، من حرفهاش رو باور نکردم. اما حالا با خودم می گم اگه راست گفته باشه چی!
به من نگاه کرد، من ذهنم درگیر این بود که حالا معلوم نیست چند نفر دیگه از سفره ای که واسه من پهن شده قراره بخورن! وقتی نگاه آقا جون رو منتظر دیدم گفتم: یعنی برم دنبال بچه های عمو حمید؟
سرش رو تکون داد وگفت: تقریباً چند سالی هست که سعیدی(وکیل آقاجون) رو فرستادم پی اشون، سعیدی میگفت بلافاصله بعد از جدایی از حمید ازدواج کرده و حالا سه تا پسر داره.
نا خواسته پوفی کردم وبا خودم گفتم: سه تا! اونم پسر!
romangram.com | @romangram_com