#ارث_بابابزرگ_پارت_38
-باشگاه میرم.
دیگه توضیح اضافی ندادم چون مامان خودش زحمت توضیحات اضافه رو می کشه. نتونستم فوضولیم رو کنترل کنم و گفتم:
-نورا جون خوشحالی!
لبهاش رو به زشت ترین حالت ممکن غنچه کرد(فکر کنم می خواست با این کارش لوند به نظر برسه!!!!) جواب داد:
-مگه می شه خونواده ام نزدیکم باشن و ناراحت باشم؟!
ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
-اومدن؟
-نه الان تماس گرفتن، دارن حرکت می کنن؟
-زمینی میان؟
قیافه اش رو ترش کرد و گفت:
-آره.
و رفت. مگه من چی گفتم؟ انگار که گفته باشم مثلا با قاطر قراره بیان؟! بی ادب. ایشاله که هردو نانتی باشن همه ارث به خودم برسه همتون به زمین گرم بخورین.
.... وارد حیاط که شدم چشم هام از خوشحالی برق زد. به سمت ماشینم دوئیدم و خودم رو روی کاپوتش پهن کردم، مثل مادری که بچه اش رو بعد از سال ها می بینه. همون موقع در حیاط باز شد و میثاق و عطا با هم وارد حیاط شدن. عطا با خنده گفت:
-امروز صبح گرفتمش.
خودم رو جمع و جور کردم و به هر دو سلام دادم. میثاق نون هایی که تو دست عطا بود رو ازش گرفت و در حالی که با لخندی برای من سرش رو مثلا به نشونه تاسف تکون می داد به سمت خونه رفت. مگه برام مهم بود!! ابدا.
از عطا تشکر کردم و به سمت باشگاه رفتم.
.... به محض ورودم محدث سریع بلند شد و با غرغر شروع به جمع کردن وسایل هاش کرد. در آخر هم گفت:
-امروز لیلی نمیاد. بچه ها رو خودت باید نرمش بدی.
از هم خداحافظی کردیم و رفت، من هم سریع لباسام رو عوض کردم و به کارم مشغول شدم. همین که فارغ شدم و اومدم که آب بخورم صدای وحشتناکی از بیرون اومد. و بعد صدای آژیر ماشین بلند شد. ترس به دلم افتاد و نمی دونم چجوری شالم رو روی سرم انداختم و دکمه های پالتوم رو نبسته دوئیدم از پله ها بالا و دیدم که بـــــله. دندون هام رو به هم فشردم و نزدیک شدم و رو به جمعیت در حالی که لندکروزی رو که ماشینم رو داغون کرده بود اشاره می کردم گفتم:
-این لگن مال کدوم آدم کوریه؟
یهو چشمم به سروش افتاد که از شدت خنده شونه هاش می لرزید.. با حرص گفتم:
romangram.com | @romangram_com