#ارث_بابابزرگ_پارت_36

- بعد از اینکه اون رو دیدی وصیت نامه جناب رحیمی رو قرائت می کنیم.

متعجب گفتم:

- وصیت نامه دیگه برای چی؟ مگه اموال...

اومد میون کلامم:

- همه چیز که مادی نیست! درسته که در مورد اموال تصمیم گیری شده ولی شاید ایشون حرفی داشته باشن.

دندون هام رو به هم فشردم و گفتم:

- حق با شماست.

اما واقعیت این بود که اصلا هم حق با کسی نبود جز خودم. دیگه چه حرفی مونده بود بزنه. سعیدی بالاخره یه کار مفید تو این مدت انجام داد و دفترچه حساب رو روی میز گذاشت و گفت:

- در ضمن استفاده از این حساب برای شما مجازه.

و همینطور پاکت سفیدی رو روی دفترچه گذاشت و گفت:

- داخل این هم کارت پول این حسابه.

با اینکه داشتم از درون ذوق مرگ می شدم ولی خودم رو کنترل کردم و بدون اینکه از جام بلند بشم زیر لب تشکر کردم. یه کم دیگه اونجا موندم و موقع خروج دفترچه و کارت پول رو گرفتم و چون می دونستم حتما تا اون لحظه باشگاه به آقایون واگذر شده یه راست رفتم خونه ی محدث.

خدا رو شکر محدث خونه بود. تا نزدیکی های غروب اونجا بودم و دوتایی کلی حرف زدیم و من براش تعریف کردم که زنعمو و میثاق اومدن اینجا و صبح میثاق چه حرفی بهم زد و جواب محدث خودش یه کتاب می شه ولی اصل حرفش این بود که«یارو غلط کرده».

غروب هم با همدیگه بیرون رفتیم و من برای خونه یه ماهی قرمز خوشگل با تنگش خریدم، همینطور سبزه، آخه خیر سرمون داشت عید می اومد. مامان که عین خیالش هم نبود! خب آخه هیچ وقت از اون دست مادرها نبود که بخواد حرص اینطور چیزها رو بزنه.

یهو حس سرپرست خانوار بهم دست داد و کلی آجیل هم خریدم. حتی محدث هم تعجب کرده بود که من اینطور ولخرجی می کنم، دیگه نگفتم این لطف آقاجونمه! بماند که چقدر بغض کردم و هی یاد عید سال های قبل می افتادم و کم مونده بود محدث بزنه لهم کنه.

هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم.وقتی ماشین رو توی حیاط جابه جا می کردم متوجه شدم که میثاق داره کلافه توی حیاط راه می ره و با موبایلش حرف می زنه.

از راه دور با علامت سر به من سلام کرد و من هم به همون شکل جوابش رو دادم.

عطا به سمتم اومد و با کمک هم وسایل ها رو گرفتیم که به داخل خونه ببریم؛ البته بیشترش رو عطا گرفت و من فقط همون تنگ ماهیم رو گرفتم. عطا زودتر از من به سمت ساختمون رفت و من آروم آروم پشت سرش راه می رفتم.

کمی مونده بود به میثاق برسم به تماسش خاتمه داد و با پوزخندی اول به تنگ ماهی و بعد به صورت من نگاه کرد و گفت:

- ناهار با جناب مهندس خوش گذشت؟

ایستادم و متعجب گفتم:


romangram.com | @romangram_com