#ارث_بابابزرگ_پارت_35

- بفرمایین بشینین. الان باهاشون تماس می گیرم.

من هم خیلی ریلکس نشستم. لحظاتی بعد صدای موبایل سعیدی از تو کیف من بلند شد و من بدون اینکه به صورت منشی نگاه کنم، نگاهم رو بی هدف دور اتاق می چرخوندم.

با قرار دادن گوشی تلفن سر جاش صدای موبایل هم قطع شد. به صورتش نگاه کردم. متعجب به کیفم نگاه می کرد. تو دلم گفتم:

- جرات داری بپرس تا با همین کیف بزنم پس کله ات بری تو میز، دق دلی میثاق رو هم سر تو در بیارم.

همین طور خیره خیره نگاهش می کردم که سعیدی هم اومد، با دیدن من لبخند گرمی زد:

- به ببین کی اینجاست! چطوری مینا خانوم رحیمی؟

من هم بلند شدم و سلام کردم و با تعارف سعیدی وارد دفترش شدیم. بعد از تحویل دادن گوشی موبایلش براش همه ی اتفاقات رو مو به مو تعریف کردم، البته به غیر از خوشمزگی های میثاق رو. با تموم شدن حرف هام سعیدی به پشتی صندلیش تکیه داد و در حالی که متفکرانه به من نگاه می کرد گفت:

- پس ممکنه پسر بزرگه هم عید بیاد.

شونه بالا انداختم و گفتم:

- ممکنه. اگه شانس منه که نمیاد، مجبور می شیم بریم اهواز.





اونقدر دردناک این جمله رو گفتم که سعیدی به خنده افتاد و گفت:

- اشکال نداره، اگر هم نیومد یه سفر اجباری می ریم. اتفاقا بعد از این مدت یه تفریح لازمه تا روحیه تو و مادرت هم عوض بشه.

چه الکی لنگ مادر من و کشید وسط! لبخند کج وکوله ای زدم و ساکت موندم. سعیدی پس از لحظاتی مکث گفت:

- کاش پسر بزرگه هم می اومد.

کلافه گفتم:

- آقای سعیدی، حالا چه اصراری به اومدن اون هست؟ به فرض که بیاد، بعدش باید چیکار کنیم؟ خیلی عذر می خواما! شما خودتون می دونید هدفتون چیه؟ از این طرف می گین اگه پسرِ عمو حمید باشه نصف اموال مال اونه، از این طرف هم نمی ذارید قضیه رو بهشون بگیم. آقا من اصلا نصف دیگه رو نخواستم. همین قدرش هم که بهم رسیده دست آقاجونم درد نکنه.

و کلافه دستم رو توی موهام بردم و بی هدف اونها رو زیر شالم جابه جا کردم. سعیدی به جلو متمایل شد و انگشتهاش رو توی هم قلاب کرد و با آرامش ذاتیش گفت:

- ببین دخترم، وقتی می گم پسر بزرگه باید باشه لابد هدفی دارم. من قبلا اونها رو از دور دیدم. نمی خوام نظرم رو تحمیل کنم پس صبر کن تا خودت ببینیش.

و با لبخند اضافه کرد:


romangram.com | @romangram_com