#ارث_بابابزرگ_پارت_34
وقتی به صورتش نگاه کردم لبخند موزیانه ای زد وگفت:
-حیف داداشم نیست. وگرنه سوژه یه سال خنده مون جور بود.
و با گفتن این حرف به سمت تی وی رفت. حیف داداشت نیست! نه واقعا خدا رو شکر که نیست. به قول مامان کاش همین دو نفر هم نمی اومدن. باید برم غصه عیدی رو بخورم که هنوز نیومده نیست و نابود شد.
بدون اینکه به بحث ادامه بدم به اتاقم رفتم و لباس بیرون پوشیدم و طبق عادت آرایش عروس کردم. وقتی از اتاق خارج شدم مامان متعجب بهم گفت:
-باز کجا شال و کلاه کردی؟
گفتم:
-گوشی سعیدی رو بده، باهاش کار دارم برم گوشیش رو هم بدم.
مامان سرش رو به نشونه قبول حرفم تکون داد و با هم به سمت اتاقش رفتیم. وقتی گوشی رو بهم داد صورتش رو بوسیدم و در گوشش گفتم:
-مامان جون اگه دیدی باز هم حرصت دادن به اعصاب خودت مسلط باش، نه که باز سوتی بدی که اموال به نام من شده ها!
مامان لبخندی زد و گفت:
-باشه سعی می کنم بیشتر مراقب باشم.
وقتی داشتم کفش هام رو پام می کردم، مامان از بالای پله ها داد زد:
-مینا ناهار میای خونه؟
من هم بی توجه به چشمهای شیطون میثاق، متناسب با همون تُن صدای مامان داد زدم:
-شاید برم پیش محدث.
و با گفتن این حرف از خونه خارج شدم.
.... بعد از زدن زنگ در باز شد و منشی سعیدی با دیدنم کمی تو جاش نیم خیز شد و قبل از اینکه من کامل داخل برم گفت:
- آقای دکتر هنوز نیومدن.
بچه پر رو انگار من جانی ام! خب بذار اول من بیام داخل! خوبه من دخترم اون پسر! گفتم:
- می تونم منتظر بمونم؟ منظورم اینه که خیلی طول می کشه تا بیان؟
سرش رو تکون داد و گفت:
romangram.com | @romangram_com