#ارث_بابابزرگ_پارت_33

همین، خب طفلک چی می تونست بگه؟ مامان هم که در پوست خودش نمی گنجید. در همین حین میثاق هم وارد آشپزخونه شد. طلعت لیوان آب پرتغالم رو جلوم گذاشت. ازش تشکر کردم. نورا جون که انگار با اومدن پسرش نیروی مضاعف گرفته باشه، گفت:

-خدا بیامرزش ولی... من که ازش راضی نبودم.

مامان ابروهاش رو در هم کشید و گفت:

-وا! چرا؟

نورا جون جواب داد:

-خیلی به من سختی داد. با این که الان با همسرم زندگی خوشی داریم. ولی اون موقع هم می تونستم زندگی خوبی داشته باشم.

لیوان آب پرتغالم رو به لب هام نزدیک کردم تا جرعه ای بخورم. مامان جواب داد:

-نه نورا جون، این شکلی نگو. اون اوایل که من هم عروس این خانواده شدم، قبل از فوت عزیز، با حضور من هم مشکل داشتن. ولی دیدی که من به خاطر عشقی که به همسرم داشتم همه ی سختی ها رو به جون خریدم. نمی گم حالا که اموال به نام...

از تصور اینکه مامان داره همه چی رو لو می ده، نتونستم محتوای داخل دهنم رو همون تو نگه دارم و همه آب پرتغال از دهنم به صورت آبشاری پاش خورد بیرون...

وااااای !!! خدای من! حتی از مژه های نورا جون آب پرتغال می چکید.

برای چند ثانیه ای من و مامان و میثاق و طلعت با وحشت به صورت نورا جون نگاه کردیم، یهو مامان زد زیر خنده و در همون حال هم هی می گفت:

-ببخشید.

معلوم بود اصلا نمی تونه جلوی خنده اش رو بگیره. سعی کردم نخندم. به خودم قیافه ی خجولی گرفتم و گفتم:

-شرمنده نورا جون.

با این حرفم حالا میثاق هم می خندید. نورا جون لبخندی زد و گفت:

-خواهش می کنم.

این لبخند و این لحن، معنیش چیز دیگه ای بود. مطمئنا اگه پسرش نمی خندید روی همین میز خون من رو می ریخت.

طلعت سریع شروع به جمع کردن میز کرد و بقیه هم قید خوردن رو زدیم و بلند شدیم. مامان نورا جون رو به طبقه بالا برد تا بره به حموم، موقعی که داشتیم از آشپزخونه خارج می شدیم. میثاق نزدیک گوشم گفت:

-آخی، نازی؛ چند وقت بود آب پرتغال نخورده بودی که هنوز به معده ات نرسیده لب و دهنت تعجب کرد!

بدون اینکه کنایه توی حرفش رو متوجه بشم، گفتم:

-من هر روز می خورم.


romangram.com | @romangram_com