#ارث_بابابزرگ_پارت_32

تازه وقت کردم به سر و وضعش نگاه کنم، با توجه به گرمکن ورزشی که تنش بود می شد حدس زد که اون هم داشته ورزش می کرده. تو این چند ثانیه که براندازش می کردم انگار اون هم بی نصیب نبود و داشت من رو وارسی می کرد، از سر تا پا... از پا تا به سر...

با قیافه ای حق به جانب گفتم:

-وارسیتون تموم شد؟

یه ابروش رو بالا داد و با تمسخر گفت:

-چیز قابل وارسی پیدا نکردم، می تونی بری.

تموم بدنم از حرص داغ شد. لبهام رو به هم فشار دادم و زیر لب گفتم:

-خیلی وقیحی.

با خونسردی گفت:

-می دونم.

موندن رو جایز ندونستم، چون از چنین آدم پررویی بعید نبود که تا چند ثانیه ی دیگه بوی عرقم رو هم به رخم بکشه. با قدم های محکم ازش دور شدم. حتی به اینکه زیر لب بهم گفت «بد اخلاق» هم توجهی نکردم.

باید با سعیدی در میون می گذاشتم، البته نه برخورد امروز جناب میثاق رو بلکه معذب بودنم رو. منم که بچه محجوب!!!! آخه ممکن بود هر لحظه به خاطر درآوردن حرصشون، مامورتمون رو لو می دادم.

یک راست رفتم توی اتاقم و دوش گرفتم. بعد از اینکه لباسم رو پوشیدم به سالن پایین اومدم تا صبحونه بخورم، صدای پر از عشوه ی زنعمو نورا به گوش می رسید که می گفت:

-شهلا جون شما تا کی می خواین اینجا بمونید؟

به آشپزخونه رسیدم و سلام کردم و نشستم، مامان متعجب گفت:

-یعنی چی که تا کی می خوایم اینجا بمونیم؟!

نورا جون نگاهش رو چرخوند و گفت:

-آخه اینجا خونه اون خدابیامرز بود. فکر نکنم بتونید زیاد اینجا بمونید.

بدون اینکه خونسردیم و از دست بدم لقمه ای برای خودم درست کردم و قبل از اینکه داخل دهنم ببرم گفتم:

-آقا جون قبل از فوت پدرم این خونه رو به نامش کرد.

و لقمه رو توی دهنم گذاشتم، آی قیافه ی زنعمو دیدن داشت. حالا خوبه گفته بودم به نام بابا، اگه می فهمید کل اموال آقاجون از جمله این خونه به نام خود منه اون وقت چیکار می کرد؟! آها بذار بگم چیکار می کرد، اون وقت می اومد واسه یکی از پسراش من و می گرفت و بعد اموالم رو از دستم در می آوردن و بعد می فرستادن ور دل مامان جونم. من هم همین طور یه گوشه وامیستادم تا ببینم این قوم ظالمین چه کار می کنن. زنعمو در حالی که سعی می کرد آروم باشه فقط گفت:

-اِ !!


romangram.com | @romangram_com