#ارث_بابابزرگ_پارت_30

- سلام آقای سعیدی. زنِ عمو حمید و پسر دومیش همین الان اومدن اینجا.

دوسه دقیقه ای طول کشید تا جواب داد. پیام رو باز کردم:

- خدا ذلیل کنه جفتشون رو که کاش همینا هم نمی اومدن.

چشمام چهارتا شد، سعیدی و این مدل حرف زدن!!!! سریع با شماره اش تماس گرفتم. بعد از سوین بوق صدای قهقهه ی مامان تو گوشی پیچید. با تعجب گفتم:

- مامان گوشی سعیدی دست تو چیکار می کنه؟!

مامان از میزان خنده اش کم کرد و گفت:

- بیا تو اتاق بابابزرگت.

از اتاقم بیرون اومدم و به عطا که داشت چمدون های نورا و پسرش رو به اتاق سابق بابا می برد خسته نباشی گفتم. خدا رو شکر چون احتمال می دادیم که زنعمو و پسراش امروز بیان، دیشب اتاق رو آماده کرده بودیم و مامان همه ی لوازم شخصی بابا رو به اتاق آقاجون برده بود. بدون اینکه در بزنم وارد اتاق آقاجون شدم. مامان هم چنان داشت می خندید. با خنده گفت:

- کپ کردی نه؟

دوباره سوالم رو تکرار کردم و مامان جواب داد:

- صبح قبل از رفتن که اومد اینجا!

گفتم:

- خب؟

گفت:

- مثل اینکه جا گذاشته. من بعد از ظهری متوجه شدم.

ابروهام رو تو هم کردم و گفتم:

- اونوقت شما با اجازه ی کی پیام شخصی ایشون رو خوندید؟ تازه جواب هم می دی؟!!

و مامان باز خندید. گاهی اوقات حس می کنم این منم که باید مامان رو کنترل کنم تا اون منو!

یهو خنده اش فروکش کرد و با قیافه ی ماتم زده ای گفت:

- دیدی این زنَک پول پرست چی می گفت؟ میگه بقیه اشون هم عید می خوان بیان.

بعد رو به من گفت:


romangram.com | @romangram_com