#ارث_بابابزرگ_پارت_29

در همین حین هم اون پسر جوونه وارد شد. حالا صورتش رو واضح می دیدم. رنگ پوستش سبزه بود، خیلی هم سبزه ولی جذاب بود. بهش می اومد. صورتش هم متناسب با قد بلندش کشیده بود، همین طور یه پیشونی بلند و چشم های درشت. با ورودش لبخند پهنی زد که باعث شد بغل های لبش به صورت عمودی دوسه تا چین بخوره، که خیلی باحال بود.

نا خواسته من هم لبخندی زدم و اون به من و مامان با خوش رویی سلام کرد. نورا جون اون رو اشاره کرد و گفت:

- پسرم، میثاق.

در حالی که لبخند از لبم نمی رفت توی دلم گفتم:

- هر چقدر هم که تو دل برو باشی من ارثم رو با تو تقسیم نمی کنم.

مامان پرسید:

- همین یه دونه رو داری نورا جون؟

اشتباه نکنید مامان گیج نمی زنه، بلکه قرارمون این بود که به روی خودمون نیاریم که از تعداد بچه های زنعمو نورا خبر داریم. چون اینطوری مشکوک می شد و می فهمید که ما آمارش رو در آوردیم.

نورا جون با لبخند گفت:

- نه سه تا پسر دارم. این دومیه. پسر بزرگم که کار داشت و نیومد و آخریم هم که دوست ندارم تو مجالس عزا بیارمش. نزدیک عیده همه اش با دوست هاشه. شاید واسه تعطیلات عید بیان.

یا خدا! مگه قراره تا عید اینجا باشن؟

مامان با صدایی که معلوم بود داره وحشتش رو کنترل می کنه گفت:

- خدا حفظشون کنه.

و با صدای بلند طلعت رو صدا کرد:

- طلعت جان میز شام رو آماده کن.

و رو به نورا جون گفت:

- تا شما شامتون رو میل کنید. عطا هم وسایلتون رو به اتاقتون می بره.

نورا جون تشکر سردی کرد و مامان هم به سمت در رفت تا عطا رو صدا بزنه. میثاق رو به من گفت:

- ببخشید، سرویس بهداشتی کجاست؟

بهش نشون دادم و بی هیچ حرف اضافه ای رفتم به سمت اتاقم تا به آقای سعیدی خبر بدم.

با بستن در گوشی رو از روی تختم برداشتم و روی اسم آقای وکیل ایستادم و براش نوشتم:


romangram.com | @romangram_com