#ارث_بابابزرگ_پارت_28

یه کت و دامن مشکی و خوش تن پوشیده بود و کفش های پاشنه شش سانتیش رو هم به انضمام یه جوراب نازک مشکی پاش کرده بود. سرش رو هم با یه روسری ساتن مشکی پوشونده بود.

با لبخندی گفتم:

-واسه بابا هم همینطور تیپ می زدی؟

مامان خنده اش گرفت و گفت:

-نه که یادت نمی آد!

مامان همیشه خوش لباس بود. ولی مطمئنم که الان بیشتر وسواسش فقط به خاطر جاری جونشه.

با باز شدن در سالن نگاه من و مامان به سمت در چرخید.

زنعمو نورا با عشوه و غمی ظاهری:

- شهلا جان؟

مامان زیر لب گفت:

- مرض.

و با صدای بلند گفت:

- جانم؟

به سمت هم رفتن و صورت هاشون رو خیلی مصنوعی به هم مالیدن. از هم که جدا شدن زنعمو تازه من رو دید. دستمالی که توی دستش بود رو مثلا به نشونه پاک کردن اشکی که قطره ای وجود نداشت به زیر چشم هاش کشید و گفت:

- شهلا جون دخترته؟

نزدیکش رفتم و دستم رو دراز کردم و گفتم:

- مینا هستم زنعمو.

لبخندی زد و دستم رو فشرد و گفت:

- نورا صدام کن.

با لبخندی گفتم:

- چشم نورا جون.


romangram.com | @romangram_com