#ارث_بابابزرگ_پارت_27
تو همین حین صدای زنگ در اومد. با استیصال گفتم:
-وای باز هم مهمون؟
مامان خطاب به طلعت گفت:
-عزیزم جواب می دی؟
و قبل از اینکه طلعت جوابی بده صدای عطا اومد که یاا... می گفت.
از روی صندلی بلند شدم و جلوی در آشپزخونه ایستادم. طلعت در رو باز کرد و عطا در حالی که معلوم بود دوئیده نفس نفس می زد و گفت:
-خانوم مهمون داریم.
مامان با تعجب گفت:
-خب اینکه معلومه! چرا هول کردی؟
عطا:
-نورا خانومه.
مامان بیشتر از عطا هول کرد و گفت:
-پس چرا وایستادی؟ برو تعارف کن باز همین و بامبول نکنه بیفته به جونمون.
عطا چشمی گفت و رفت. طلعت چادرش رو دو مرتبه از سرش در آورد و اومد به سمت آشپزخونه. مامان در حالی که به سمت راه پله می رفت خطاب به من گفت:
-من می رم لباس سیاه تنم کنم. تو هم برو یه چیزی سرت کن.
به سمت اتاقم رفتم و شال سیاهی که امروز سرم بود رو دوباره سرم کردم و از اتاقم خارج شدم. پایین راه پله ها ایستادم و منتظر نزول اجلال نورا خانوم شدم. صدای ماشین می اومد، حتما داشتن تو حیاط جا به جاش می کردن.
رفتم کنار پنجره ی بزرگ سالن ایستادم و کمی پرده اش رو کنار زدم. زن نسبتا چاقی از ماشین پیاده شد و در حالی که معلوم بود به سختی داره راه می ره به این سمت می اومد.
به خاطر سنگ های بادومی قسمت ماشین رو حیاط اگه کفش پاشنه داشته باشه نمی شه به راحتی راه رفت.
از طرف راننده پسر قد بلندی پیاده شد و با عطا دست دادن. از اون فاصله نمی شد قیافه رو تشخیص داد، ولی هیکلش بد نبود. لاغر و قد بلند....با خنده زیر لب زمزمه کردم: مثِ شیلنگ گازه.
صدای مامان از پشت سرم من رو از پنجره فاصله داد که گفت:
-خوبم مینا؟
romangram.com | @romangram_com