#ارث_بابابزرگ_پارت_26
-دیدی؟ دیدی نیومد؟
در حالی که دکمه های پالتوم رو باز می کردم و یکسره هم بینیم رو بالا می کشیدم گفتم:
-کی؟
مامان شال مشکی گیپورش رو از سرش در آورد و گفت:
-نورا خانوم.
فهمیدم منظورش زنعموئه، ادامه داد:
-اگه دیشب می گفتم که قراره ارث تقسیم کنیم به دقیقه نکشیده اینجا بود!
لبخند خسته ای زدم و گفتم:
-بی خیال مامان. بعدا سر فرصت در موردش غیبت می کنیم.
مامان هم لبخندی زد و هیچی نگفت.
رفتم توی اتاقم، باز هم دم دوستام گرم که دور و برم بودن، هر کی نمی دونست فکر می کرد سروش و کاوه صاحب مجلسن. خدا رو شکر مجلس آبرومندی بود.
روی تخت دراز کشیدم و در حالی که نگاهم به سقف بود گفتم:
-آقاجون رفتی؟ سلام من رو به بابام برسون.
دیگه فرصت پرحرفی پیدا نکردم و چشمام روی هم افتاد.
.... طلعت دست هاش رو شست و رو به مامان گفت:
-شهلا خانوم اگه کاری ندارین من دیگه برم.
مامان با دهن پر گفت:
-برو خانومی دستت درد نکنه.
طلعت که از آشپزخونه خارج شد به مامان گفتم:
-طفلک امروز خیلی خسته شد.
مامان که انگار چیزی یادش اومده باشه سریع از روی صندلی بلند شد و رفت بیرون و دقیقه ای بعد صدای تعارف کردن طلعت می اومد که می گفت «وظیفه بود» واین حرف ها.
romangram.com | @romangram_com