#ارث_بابابزرگ_پارت_25

سعیدی لبخندی از سر رضایت زد و سینی چای رو از طلعت گرفت و گفت:

- می شه تلفن رو بیارین.

طلعت باشه ای گفت و سریع بی سیم رو آورد داد دست مامان. سعیدی رو به مامان که تعجب تو چهره اش موج می زد گفت:

- با نورا خانوم تماس بگیرید و خبر فوت جناب رحیمی رو اطلاع بدید.

مامان اخم کرد و گفت:

- من با این آدم هم کلام نمیشم.

سعیدی با ریلکسی گفت:

- خواهش میکنم شهلا خانوم.

مامان لبخندی زد:

- چشم.

قربون مامانم برم که راضی کردنش فقط ایکی ثانیه طول می کشه. مامان دفترچه تلفنش رو آورد وبه زنعمو زنگ زد وبا صدای مثلاً بی حالی خبر رو داد و با سیاست خاص خودش در آخر گفت:

- فقط خواستم خبرداده باشم در جریان باشی که فردا مراسم سومشه.

زنعمو هم خیلی مصنوعی حالت غم زده ای گرفت:

- فکر نکنم بتونم فردا بیام ولی سعیم رو میکنم. خدا بیامرزتش.

مامان هم با خباثت گفت:

- خدا از سر تقصیرات همه بگذره.

کم مونده بود به هم بچسبن که سعیدی کات داد و مامان خداحافظی کرد. خب قدم اول برای اولین دیدار رو طی کردیم، به قول سعیدی:

- خدا کنه پسرهاشو هم بیاره.

.... اونقدر در مقابل پیام تسلیت گفتن هاشون سر تکون داده بودم که سرم سنگینی می کرد. چقدر احساس غریبی می کردم. تنها صاحب مجلس من و مامانم بودیم و دوسه تا از رفیق های صمیمی آقاجون از جمله آقای سعیدی.

جلوی در خونه از ماشین آقای سعیدی پیاده شدیم و مامان هر چقدر تعارف کرد که بیاد داخل قبول نکرد. عطا و طلعت که زود تر برگشته بودن خونه رو مرتب کرده بودن.

همین که پامون رو داخل خونه گذاشتیم مامان شروع کرد:


romangram.com | @romangram_com