#ارث_بابابزرگ_پارت_24
- نکنه میخوای زیرش بزنی!
با بهت گفتم:
- معلومه که نه! آقای سعیدی من اینطور آدمی نیستم. من به آقاجون قول دادم و به قولم هم عمل می کنم، مشکل اینجاست که با شرایط روحی نامناسبی که دارم نمی تونم تصمیم درستی بگیرم. حتی نمی دونم از کجا باید شروع کنم!
سعیدی نفس راحتی کشید و گفت:
- خوبه.
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- من یه ایده دارم.
پرسیدم:
- چی؟
به صورتم نگاه کرد و گفت:
- مادرت به نورا خانوم زنگ بزنه و خبر فوت آقای رحیمی رو بده.
فقط نگاهش کردم تا خودش ادامه حرفش رو بزنه. گفت:
- اینطوری ما مجبور نیستیم برای اولین دیدارمون به اهواز بریم، شاید به اونچه که می خواستیم، بدون رفتن به اهواز هم، برسیم.
گفتم:
- اگه زنعمو قبول نکرد بیاد چی؟
جواب داد:
- سنگ مفت، گنجشک مفت، امتحان که می تونیم بکنیم! بعدش هم اون خانومی که من می شناسم حتماً میاد.
با تردید سرم رو کج کردم. همون موقع مامان به همراه طلعت اومدن، آقای سعیدی روش به من بود و من رو به آشپزخونه. بنا براین فقط من مامان و طلعت رو می دیدم. وسایل پذیرایی دست طلعت بود و مامان دستش خالی بود، چند قدمی مونده بود به ما برسن مامان پاهاش به هم پیچید و تلپی افتاد زمین. مثل فشنگ سریع از جاش پاشد، سعیدی سریع سرش رو برگردوند و با تعجب به مامان اینا نگاه کرد، طفلک مونده بود این صدا از کجا اومد! من که داشتم منفجر می شدم. مامان خیلی ریلکس اومد کنار من نشست و سرش رو نزدیک گوشم آورد:
- کوفت.
به زور خنده ام رو قورت دادم و رو به سعیدی گفتم:
- والا هر جور شما صلاح بدونید.
romangram.com | @romangram_com