#ارث_بابابزرگ_پارت_23

- آقاجون هنوز بوت و حس میکنم، از همینجا هم صورت مهربونت رو می تونم ببینم.

به گلها چنگ زدم و اونها رو در آغوش گرفتم، یهو خشکم زد با تعجب نوشته ی روی سنگ رو خوندم: زیبا فروزنده!

نگاهم رفت رو تاریخ وفات: فروردین 1387

با تعجب گفتم:

- مامان این که نوشته زیبا فروزنده! تاریخ وفاتش هم مال چند سال پیشه!

مامان که داشت با دستمال اشکاش و پاک می کرد کمی خم شد تا نوشته رو بخونه. آروم زد توصورتش:

- اِوا خاک بر سرم اینکه قبر آقاجون نیست!

بعد بلند شد و گردنش رو چرخوند و چند تا قبر اونطرف تر رفت و در حالی که سعی داشت خنده اش رو مخفی کنه گفت:

- شرمنده مامانی اینجاست.

به قدری عصبانی بودم که حد نداشت! اصلاً به کل گریه ام خشک شد.

بی صدا بلند شدم و کنار قبر آقاجون نشستم یه فاتحه واسش خوندم و رو به مامان گفتم:

- بریم.

نزدیک های خونه بودیم که مامان دیگه نتونست خنده اش رو نگه داره و منفجر شد ودر مقابل نگاه متعجب من گفت:

- هنوز هم می تونی بوش و حس کنی؟

وباز به خندیدنش ادامه داد، خودم هم خنده ام گرفته بود.

شب سعیدی اومد به دیدن من و مامان، مثلاً واسه گفتن تسلیت. از دست اون هم عصبانی بودم. اونکه دیگه می تونست بهم خبر بده یا حداقل سربسته ازم بخواد برگردم!

مامان یه دامن ماکسی تنگ پوشیده بود که به سختی قدم بر میداشت، نهایت باز شدن پاهاش از هم به زور بیست سانت میشد. خیلی خودم رو نگه داشتم که نخندم، یه نفس هم راه میرفت، وقتی رفت برای آقای سعیدی به کمک طلعت بساط پذیرایی رو آماده کنه، سعیدی رو به من گفت:

- تو این چند روز فکراتو کردی؟

با کلافگی گفتم:

- آقای سعیدی فکر نکنم الان وقت مناسبی برای گفتن این موضوع باشه.

مشکوک نگاهم کرد:


romangram.com | @romangram_com