#ارث_بابابزرگ_پارت_22
-نمی تونستن به من خبر بدن؟! نشنیدی عطا چی گفت؟ گفت دو روز پیش، لابد خاکش هم کردن.
سروش تکیه اش رو از در گرفت و کمی نزدیک شد:
-متاسفم، خدا بیامرزتش. ولی این درست نیست که تو با مادرت برخورد بدی داشته باشی، اونها به خاطر خودت بهت خبر ندادن، نخواستن سفرت...
رفتم میون کلامش و با گریه گفتم:
-سفر مهم تره یا آقاجونم؟
و بلند بلند زدم زیر گریه، سروش کمی اونجا وایستاد و بعد بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد. ساعتی که گذشت با چشمای پف کرده از اتاق اومدم بیرون، مامان روی مبل بزرگ توی حال نشسته بود و به تی وی خاموش نگاه می کرد، معلوم بود سروش و محدث رفتن. پشت سرش ایستادم و با صدای آرومی گفتم:
-میشه بریم سر خاکش؟
سریع به سمتم برگشت و با مهربونی گفت:
-چرا که نه! الان آماده میشم.
تا مامان حاضر بشه من هم رفتم اتاقم و شال روی سرم رو با شال مشکی عوض کردم. کنار ماشین مامان ایستادم و منتظرش موندم، عطا اومد نزدیک و گفت:
-خانوم امروز بعد از ظهر میرم ماشینتون رو تحویل می گیرم.
در جوابش زیر لب ممنونی گفتم. ادامه داد:
-اگه حالتون خب نیست من بشینم پشت فرمون.
با سردی جواب دادم:
-نه می تونم.
همون موقع مامان هم رسید و هردو سوار شدیم، عطا در رو برامون باز کرد و به سمت بهشت زهرا روندم، توی راه هم از گریه کردن دست نکشیدم. مامان هم با حالت غم زده ای فقط نگاهم می کرد...
...قبری که روش رو گل پوشونده بود رو نشون داد و با بغض گفت:
- اونجاست.
من هم خودم و قشنگ روی قبر پهن کردم و شروع کردم به گلایه کردن:
- آقاجون چرا مارو تنها گذاشتی؟ با خودت فکر نکردی مینا و مامانش جز تو کسیو ندارن! نگفتی من تنهایی چطور از پس اینهمه مشکلات بربیام! حالا باید چیکار کنم؟ چطوری باید با خونواده ی عمو حمید برخورد کنم؟ نگفتی ما به سایه ی بالا سر احتیاج داریم؟ یعنی باور کنم که تو این زیر خوابیدی!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com