#ارث_بابابزرگ_پارت_196

- یه دونه مینا خانوم که بیشتر نداریم!

لبخندش به من هم سرایت کرد:

- ممنونم میثم، ممنونم.

بعد از چند ثانیه که اسکل وار به هم دیگه نگاه کردیم و لبخند می زدیم به خاطر آوردم که هنوز هدیه ام رو نداده. دست به سینه نشستم و گفتم:

- خوب پیچوندیا! زود هدیه ام رو بده.

اون هم نشست و گفت:

- چشمات و ببند.

پوفی کشیدم و چشم هام و بستم. با صدای افتادن چیزی چشم هام و باز کردم.

میثم در حالی که از شدت خنده شونه هاش تکون می خورد از روی زمین بلند شد و با همون خنده گفت:

- چشمات و ببند.

چشم هام و بستم و در حالی که می خندیدم گفتم:

- افتادی؟!

تخت تکون خفیفی خورد:

- چشمات و وا کن.

چشم هام رو باز کردم و به گردنبندی که جلوی چشم هام تکون می خورد خیره شدم. بیشتر از همه خطوط نامفهوم و در هم تابیده ی پلاک گردنبند توجهم رو جلب کرد. به نظرم خیلی جالب بود.

گفتم:

- این طرح ها مفهوم خاصی دارن؟

گفت:

- از یه زاویه دیگه بهش نگاه کن، کافیه یه مقدار گردنت رو کج کنی.

سرم رو کمی به راست متمایل کردم و با کمی جا به جا شدن کلمه ی love رو به راحتی خوندم. لبخند که روی لب هام نشست میثم متوجه شد موفق شدم و گفت:

- فکر کنم از سمت دیگه هم نگاه کنی بشه خوندش.


romangram.com | @romangram_com