#ارث_بابابزرگ_پارت_195
- هیچی! فقط صحنه رویاییمون خراب می شد.
"پررویی" زیر لب نثارش کردم و بی حرکت کنارش دراز کشیدم. بعد از چند ثانیه که خیلی سنگین می گذشت، سکوت رو شکست:
- مینا می تونم یه خواهشی ازت داشته باشم؟
- بگو.
کمی جابه جا شد:
- می خوام تا وقتی که احتیاج پیدا نکردیم دست به ارث بابابزرگ نزنی، می شه؟
صورتم رو به سمتش چرخوندم و باهاش چشم تو چشم شدم. گفتم:
- تا پایان مخارج باشگاه نمی تونم قولی بهت بدم.
به آرامی پلک زد و گفت:
- خب بعد از اون.
لبخندی زدم و گفتم:
- سعی خودم و می کنم.
بی مقدمه پیشونیم و بوسید و زیر لب گفت:
- ممنون.
لبخندم خشک شده بود و تو شوک حرکت دلنشینش بودم. صدای گرمش باعث می شد آرامش بگیرم:
- من تازه رسمی شدم ... همیشه دوست داشتم یه زندگی آروم و بی دغدغه داشته باشم. مثل بابا محمد که با حقوق کارمندیش خوشی و آرامش رو به اعضای خونواده هدیه داد ... نمی گم که یه زندگی آرمانی، اما همه ی تلاشم رو می کنم تا پشیمون نشی ... قول می دم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- یه مقدار که جا افتادم اقدام می کنم برای انتقالی به اینجا.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- تو واقعا این کار و می کنی؟!
لبخند گرمی به صورتم پاشید:
romangram.com | @romangram_com