#ارث_بابابزرگ_پارت_194

- اولا خیلی هم دلت بخواد، دوما بابا بزرگت نه و بابا بزرگمون.

و روی"مون"تاکید کردم. لبخندی زد و به آرامی تکرار کرد:

- بابا بزرگمون.

میزروکناری گذاشتم وگفتم:





- کادو تولدم کو؟

میثم روی تخت دراز کشید وگفت:

- فعلا خسته ام، برو بیرون بذار بخوابم فردا صبح بهت میدم.

از لجم پام و به زمین کوبیدم:

- میثم اذیت نکن پاشو.

چشمهاش و بسته بود و هیچ تکونی به هیکل مبارک نمی داد.

نزدیک تخت شدم و با پام تکونی به تخت دادم و گفتم:

- باز هم گلی به جمال دوستام که همه چیزشون به جابود، نکردن کیک رو امشب بخورن و هدیه رو فرداش بدن.

یه چشمش رو باز کرد:

- هدیه شون چی بود؟

- به غیر از عروسک هایی که الان تو ماشینم دست میثاقه، این ساعت رو هم برام گرفتن.

و دستم رو جلوی صورتش نگه داشتم تا ساعتم رو ببینه، هر دو چشمش رو باز کرد و دستش رو به دستم نزدیک کرد و ناغافل دستم رو گرفت و کشید که چون بی هوا ایستاده بودم تعادلم رو از دست دادم و افتادم روش.

مشتی به بازوش زدم و گفتم:

- دیوونه اگه سرم می خورد به لبه ی تخت یا دیوار چی؟!

خندید و گفت:


romangram.com | @romangram_com