#ارث_بابابزرگ_پارت_193
- کمی تا حدودی.
کمی کیک گذاشتم توی دهنم. آروم تر ازقبل گفت:
- فردا مامانت ناهاردعوتمون کرده ... به مناسبت تولد تو.
بی حرکت نگاهم روی کیک بود.
- بخشیدیش. مگه نه؟
چنگال رو کنار کیک رها کردم و نگاهم رو تا لبخند مهربونش بالا آوردم.
با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
- باید ببخشمش ... مگه نه؟
لببخندش پهن ترشد:
-توخیلی خوبی. وبرخلاف اخلاق ظاهریت، دل بزرگی داری.
بغضم روپس زدم و با ابروهای درهم رفته گفتم:
- اخلاق ظاهریم چشه؟!
باخباثت، بازهم تکه ای کیک توی دهنش گذاشت و شونه هاش و بالا انداخت.
چشم هام و ریز کردم وگفتم:
-اصلا هم به بزرگ بودن من دلت روخوش نکن.
اخمی کرد و مشکوکانه پرسید:
- چه طور؟
حالا نوبت من بود که خونسردانه شونه هام و بالا بندازم وکیک بخورم.
پوفی کرد و درحالی که روی تخت می نشست گفت:
-باید آخر هفته که می ریم سر خاک بابا بزرگت ازش به خاطر این وصیت گله کنم.
چشم هام وگرد کردم وگفتم:
romangram.com | @romangram_com