#ارث_بابابزرگ_پارت_192
- خوبی؟
سرم روتکون دادم. شمع ها رو نشون دادم وگفتم:
- فوت کنم؟
ابروهاش و بالاداد:
- اگه فوت کنی تاریک میشه دیگه نمی تونیم همدیگه رو این طور عاشقانه نگاه کنیم.
خندیدم و بی توجه به حرفش شمع ها رو فوت کردم.
- تولدت مبارک.
نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم وگفتم:
- ممنون ... بی خبر اومدی!
صدای خنده اش رو شنیدم و لحنی که واقعا مهربون بود:
- دلم برات تنگ شده بود.
اخم کردم و پرسیدم:
داری چیکارمیکنی؟
باز هم خندید و چیزی نگفت. بلند شدم ولامپ رو روشن کردم سرچنگالش تکه بزرگ کیک بود و یکم هم خامه روی لبش.
می خواستم اخم کنم ولی لبخندی که بی اجازه روی لبم اومده بود کار رو خراب کرد. دست به سینه ایستادم. یه چنگال دیگه هم از زیر میز بیرون آورد.
- بیا برای تو هم آوردم.
از روی میز آرایشم بسته دستمال کاغذی رو برداشتم وگفتم:
- بیا لبت رو تمیز کن.
و چنگال رو از دستش گرفتم و نشستم. لبش رو تمیز کرد وگفت:
- توهم دلت برام تنگ شده بود؟
گناه داشت بزنم تو ذوقش. لب هام رو جمع کردم وگفتم :
romangram.com | @romangram_com