#ارث_بابابزرگ_پارت_191

- مرسی عزیزم. وظیفه بود.

میثاق سرش رو از شیشه بیرون آورد و گفت:

- هدیه ات رو تو اتاقت گذاشتم.

و ماشین رو به حرکت در آورد و دور شد. در حالی که کلید رو توی قفل می چرخوندم زیر لب گفتم:

- برو خودت و مسخره کن.

و در رو باز کردم و وارد خونه شدم.

در حال راه رفتن نگاهم کشیده شد به سمت تراس اتاق آقاجون که هنوز صندلیش همونجا بود و داد زدم:

- نوکرتم.





و آقا جون خیالیم هم با لبخند محوی سرش رو تکون داد و پشت بندش سریع اخم کرد. مثل همیشه.

به ساختمون رسیدم و در خونه رو باز کردم، در حال در آوردن کفش هام بودم که برای گوشیم پیام اومد. میثاق بود:

- من می رم خونه آقای سعیدی، پیش بابا.

آهی کشیدم و به این فکر کردم که چرا توقع داشتم پشت مرموز بازی های میثاق یه سوپرایز خوب مثل کادوی تولد از جانب میثم باشه؟!

با این فکر سریع از پله ها بالا رفتم تا کادوی احتمالی تولدم رو توی اتاقم ببینم که با باز کردن در اتاق دهنم هم باز شد!





میز کوچکی که وسط اتاقم بود و نور شمعی که فضای تاریک اتاق رو رمانتیک کرده بود و از همه این ها مهم تر میثم که پشت میز نشسته بود و بی هیچ حرفی دستش رو به زیر چونه اش زده بود، یه حس قشنگ رو توی رگهام جاری کرد.

از شدت هیجان لبم رو به دندون گرفتم و دستم رو روی سینه ام گذاشتم.

میثم لبخندی زدکه سفیدی دندون هاش از پشت نور شمع برق زد. کیفم رو کناردر روی زمین گذاشتم و سمت دیگه میز نشستم.

به آرامی پلک زد:


romangram.com | @romangram_com