#ارث_بابابزرگ_پارت_190

میثاق نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:

- هدیه اصلی من تو خونه س، به غیر از عروسک ها من از این ساعته سهمی ندارم.

صدای اعتراض همه در اومد و پشت سرش صدای فرزاد که رو به میثاق گفت:

- اِ ! بی مزه ش کردی که!

در حالی که قهقهه می زدم، جعبه ی زیبای ساعت مچی رو از توی بغل گوسفند خاکستری در آوردم و رو به جمع تشکر کردم. محدث ساعت رو به مچم بست و صورتم رو بوسید.

ساعتی بعد، بعد از خوردن بستنی فالوده که کاوه زحمتش رو کشیده بود عزم رفتن کردیم. با کمک دختر ها عروسک ها رو به داخل ماشین منتقل کردیم و پسر ها هم طبقه بالا رو جمع و جور کردن، البته به غیر از میثاق که باز هم داشت با گوشیش ور می رفت و حالا حتی محدثه هم بهش مشکوک شده بود.

رزیتا رو بهم گفت:

- از هدیه ها راضی بودی؟ سلیقه ی سروش بودا!

با لبخندی از ته دل گفتم:

- عالی بود، همه چیز عالی بود و بهم خوش گذشت.

رزیتا که ازم دور شد گفتم:

- حالا با این همه عروسک چی کار کنم؟

- بده واسه سیسمونی مامانت.

محدثه ی بی فکر! با نگاه چپ چپ من زد زیر خنده. میثاق به سمتمون مد و سه تایی بعد از خداحفظی از بقیه سوار شدیم. البته میثاق پشت فرمون قرار گرفت.

جلوی در خونه که از ماشین پیاده شدم، میثاق گفت:

- من محدثه خانوم رو برسونم بعد میام.

با لبخندی گفتم:

- باشه. برین به سلامت.

حالا انگار من نمی دونم صمیمیتشون در چه حده که جلوی من می گه محدثه خانوم!

و رو به محدثه هم گفتم:

- بابت امشب ممنون، به مامانت هم سلام برسون.


romangram.com | @romangram_com