#ارث_بابابزرگ_پارت_189
- خب بسه دیگه، نمی خواد اظهار نظر کنی.
فرزاد رو به من با خنده گفت:
- بابا فوت کن دیگه تا جنگ جدی نشده.
همین که لب هام و غنچه کردم تا فوت کنم، محدث و میثاق همزمان شمع ها رو فوت کردن و بقیه هم شروع کردن به دست زدن. کاوه هم سریع دست دراز کرد و شمع ها رو جمع کرد.
یعنی از دوست های من بی شعور تر تو عالم وجود داره؟
کاوه کیک رو تقسیم کرد و بین بچه ها پخش کرد. سهم کیمیا رو که جلوش نگه داشت با پاچه خواری گفت:
- بیا همسرم، تقدیم با عشق.
کیمیا کیک و گرفت و در حالی که چشم هاش و ریز می کرد گفت:
- یه عشقی نشونت بدم!
بچه ها خندیدن و بابک در حالی که سرش رو با ناله تکون می داد گفت:
- عمو قناد دیگه کارت تموم!
سروش دست هاش و به هم زد و گفت:
- حالا نوبت کادو هاست.
کاوه بلند شد و در کوچکی که گوشه ی سالن بود و می دونستیم مربوط به انبار طبقه دومه باز کرد و همه به سمتش هجوم بردن و دقیقه ای بعد میز جلوی من پر شد از عروسک.
چپ چپ به جمع نگاه کردم و گفتم:
- یعنی واقعا خودتون خجالت نکشیدین؟
بدون اینکه حرفی بزنن سرهاشون و به چپ و راست تکون دادن.
رزیتا قدمی جلو اومد و گفت:
- کادوی اصلی متصل به یکی از عروسک هاست. بگرد و پیداش کن.
محدثه به کمکم اومد و دوتایی شروع کردیم به وارسی عروسک ها. در همون حال رو به میثاق گفتم:
- تو هم با این ها دست به یکی کردی آره؟
romangram.com | @romangram_com