#ارث_بابابزرگ_پارت_188
در همین لحظه کاوه با کیک کوچیک شکلاتی از پله ها بالا اومد و بچه ها یک صدا شروع کردن شعر "تولدت مبارک" رو خوندن. می خواستم شاد باشم اما حواسم به میثاق بود و مرموز بازی هاش.
البته این که شش- هفت تا آدم گنده با آهنگی مسخره برات شعر بخونن به قدری خنده داره که با وجود ذهن مشغولم باز هم خنده روی لب هام اومد.
کاوه کیک رو روی میز جلوی من گذاشت؛ نگاهم به شمع های روشن روی کیک بود و ذهنم پیش میثم که عجیب جای خالیش رو حس می کردم.
کیمیا دوربین رو روی سه پایه تنظیم کرد و همه دورم جمع شدن. من بین میثاق و محدث نشسته بودم. کاوه کنار میثاق بود و سروش و فرزاد هم پشت سر اون ها ایستاده بودن. از سمت دیگه هم کیمیا کنار محدث بود و بابک و رزیتا هم پشت سر اون ها بودن.
از این جمع به غیر از میثاق و کیمیا بقیه هم کلاسی های دانشگاهم بودن که روابط صمیمی مون رو حفظ کرده بودیم.
کیمیا با بی قراری گفت:
- فوت کن دیگه مینا! می خوام کیک و بخورمش.
رزیتا با تعجب رو به کیمیا:
- خوبه قنادی مال شوهرته!
کیمیا قیافه ش و مظلوم کرد:
- نمی ده من بخورم که!
کاوه چشم هاش و گرد کرد:
- ای از چشم هات بیاد این همه کیک و شیرینی و بستنی که بهت می دم!
کیمیا با کولی گری دست هاش و تو هوا تکون داد و رو به جمع گفت:
- خودتون شاهد باشین، آدم واسه چهار تا دونه شیرینی به زنش می گه از چشمات بیاد؟!
همه با حرف کیمیا زدن زیر خنده و بابک موزی از فرصت استفاده کرد و انگشتش رو به کیک رسوند و تا جیغ همه در بیاد یه خط طولانی از خامه های بغل کیک رو با انگشتش تراشیده و توی دهنش گذاشته بود.
رزیتا(خواهرش) زد پشت گردنش و با لحن خنده داری گفت:
- کثافت! میخوایم کیک و بخوریم!
بابک ابروهاش و بالا داد:
- من هم خوردم دیگه! نرفتم که روش..
سروش قیافه ش و جمع کرد و رو به بابک گفت:
romangram.com | @romangram_com