#ارث_بابابزرگ_پارت_187
با چشم های گرد شده نگاهش کردم، گفتم:
- یعنی میثاق...
سرش رو به آرامی تکون داد:
- بله ... میثاق پسر من نیست.
و با لبخند شیطنت آمیزی اضافه کرد:
- دیگه از خودم که مطمئنم!
از خجالت سرم رو پایین انداختم و قبل از اینکه سوالم رو به زبون بیارم خودش جواب داد:
- البته میثاق خبر نداره، و نباید هم چیزی بفهمه.
پلک زدم و گفتم:
- خیالتون راحت. این حقیقت مثل یه راز بین من و شما می مونه، شاید هم بهتر باشه که فراموش کنیم چی گفتیم. هوم؟
دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و گفت:
- چیو؟!
با این حرفش هر دو خندیدیم و به طرف خونه به راه افتادیم...
...
محدثه با آرنج زد به بازوم و در گوشم گفت:
- هوی، حواست باشه خیلی داری به میثاق نگاه می کنیا!
دندون هام و به هم فشار دادم و گفتم:
- نه که خیلی هم حواسش اینجاست که نگاه من و متوجه بشه! فقط از غروب چسبیده به من تا بعدا گزارش امشب رو به برادرش بده.
محدثه که متوجه حرص خوردن من شده بود بازوش رو به آرومی به بازوم زد و گفت:
- بی خیال آجی. رفقای به این نازی داری برات جشن تولد گرفتن. بذار هر چقدر می خواد سرش و تو گوشیش فرو کنه.
و چشم غره ای به میثاق که همون لحظه سرش رو بالا آورده بود، رفت و میثاق هم لبخند دندون نمایی به من و محدثه تحویل داد.
romangram.com | @romangram_com