#ارث_بابابزرگ_پارت_186

- سلام عروس خوشگل خودم.

لبخند رو دوباره به لبم نشوندم، نزدیکم شد و دستش رو به سمتم گرفت. بهش دست دادم که من رو به آغوش کشید و روی پیشونیم بوسه زد.

با شکلکی که میثاق پشت سر پدرش در اورد به زور خنده ام رو نگه داشتم. تعارف زدم و هر چهار نفر وارد حیاط شدیم. قبل از اینکه به ساختمون برسیم آقا محمد مسیرش رو عوض کرد و به سمت استخر رفت و گفت:

- این و نمی خواین پر آبش کنید؟

دیدم میثاق و محدث صبر نکردن و دارن به سمت خونه می رن و زشت بود من هم با اون ها برم و آقا محمد تنها بمونه. طلعت رفته بود پیش مامان تو خونه سعیدی و می دونستم کسی خونه نیست، محدثه رو صدا زدم و کلید رو بهش دادم. خیر سرمون می خواستیم یه نهار دوستانه داشته باشیم.

به سمت آقا محد رفتم و کنارش ایستادم و به جای جواب به سوال مسخره ش گفتم:

- چی شد یهو بی خبر؟

آقا محمد در حالی که نگاهش به کف استخر بود گفت:

- میثم مگه نگفته بود احتیاج به شناسنامه ات و سند عقدتون داره؟

با تعجب گفتم:

- من که گفته بودم براش فکس می کنم!

با لبخندی به سمتم برگشت و گفت:

- حالا اشکالی داره پدرشوهرت خواسته به این بهونه بیاد دیدنت؟ میثاق هم که کارمند دولت نیست که مشکل میثم رو داشته باشه!

لبخندی زدم و گفتم:

- اتفاقا کار خوبی کردین. کلی هم سوپرایز شدم.

لبخندش کمرنگ شد و گفت:

- من هر دوشون رو بیشتر از مهبدم دوست دارم.

صورتم وا رفت:

- هر دوشون؟

به آرامی پلک زد:

- میثم و میثاق.


romangram.com | @romangram_com