#ارث_بابابزرگ_پارت_185

- تو چه غلطی کردی؟

در حالی که فرمون رو با یه دستم گرفته بودم انگشت دست راستم رو به نشونه تهدید به سمتش گرفتم:

- وای به حالت اگه به روش بزنی یا به کسی دیگه بگی.

دندونش رو با حرص به هم فشار داد و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد:

- فقط خفه شو مینا.

و بعد در حالی که نگاهش به بیرون بود زمزمه کرد:

- پس بگو چرا یهو نظرش برگشت و هر چی گفتم گفت دیگه نمی خواد به تو فکر کنه.

و با غیظ به سمتم برگشت و گفت:

- نامرد. بی شعور. احمق.

سرم رو به نشونه قدر دانی تکون دادم و گفتم:

- مرسی عزیزم!

مسیر صحبت رو عوض کردم:

- راستی آخر هفته چهلم آقا جونه. با سعیدی قرار گذاشتیم که مراسم نگیریم، با دارالایتام هماهنگ کردیم غذای سه شب رو براشون بفرستیم.

در حالی که لبهاش جمع بود و مسلما بابت سروش ناراحت بود گفت:

- کار خوبی می کنید.

بقیه مسیر محدث تو فکر بود و من هم هیچ تلاشی نکردم تا سکوت رو بشکنم. وقتی وارد کوچه شدم و ماشین آشنا جلوی در بود و میثاق که در حال فشردن زنگ بود رو دیدم ناخواسته لبهام به لبخند کش اومدن، حالا محدث هم داشت لبخند می زد. لبخندم وقتی پررنگ تر شد که سایه یه نفر دیگه رو هم توی ماشین تشخیص دادم.

نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شدم و ماشین رو پشت سر اونها پارک کردم و با محدث پیاده شدیم. میثاق به سمتمون برگشت و بعد از سلام کردن گفت:

- آقا عطا هم خونه نیست؟

- رفته مسافرت. فردا بر می گرده، با کی اومدی؟

و گردن کشیدم تا شخص توی ماشین رو ببینم که در باز شد و آقا محمد پیاده شد و لبخندم وا رفت. اون دوتا نامرد هم برای من می خندیدن.

آقا محمد به سمتم اومد:


romangram.com | @romangram_com