#ارث_بابابزرگ_پارت_184

به سمتش چرخیدم:

- بله. تا جایی که می شه این کار و کنید. می خوام امنیت باشگاه از همه جهت تامین بشه.

رو به دو کارگری که مشغول جا به جایی وسایل کوچک تر بودن خسته نباشیدی گفتم و بعد رو به شکوری گفتم:

- هر خرجی لازمه انجام بدین و فقط به من صورتحساب بدین. حتی بابت غذای کارکنانتون و اگه کار دیگه ای با بنده ندارین..

لبخند محجوبانه ای زد که اصلا به استیل خفنش نمی اومد:

- دست شما درد نکنه.

خداحافظی کردم و به سمت محدثه اومدم که کنار در منتظرم ایستاده بود. با هم به سمت اتوموبیلم رفتیم.

محدث:

- برای پس فرداشب به کاوه گفتم واسه ساعت نه شب طبقه بالا رو خالی نگه داره و خودش بچه ها رو خبر کنه.

پشت فرمون نشستم و محدث هم کنارم نشست، جواب دادم:

- دستت درد نکنه. ولی من هنوز هم می گم لازم نیست.

رو ترش کرد:

- بی خود! معلوم نیست تولد بعدیت اینجا باشی یا اهواز. بذار یه جمع دوستانه داشته باشیم و به این وسیله سروش هم از دلش در بیاد.

ماشین و روشن کردم و گفتم:

- سروش فقط زمانی از دلش در میومد که من نامزد میثم نمی شدم. یا حداقل اون کار احمقانه رو نمی کردم.

مشکوکانه نگاهم کرد:

- کدوم کار؟

- باهاش بد حرف زدم.

هنوز داشت مشکوک نگاهم می کرد، ماشین رو به مقصد خونه به حرکت در آوردم و کلافه گفتم:

- یه خریتی کردم یهو عصبانی شدم زدم تو صورتش.

یهو جیغ کشید:


romangram.com | @romangram_com