#ارث_بابابزرگ_پارت_181
- نه، دستت طلا، همون یه بار کافی بود.
- آره. کافی بود.
حس کردم صداش یه نمه ناراحت شد. ای ذلیل بشی مینا که مثل بچه آدم نمی تونی حرف بزنی. اصلا وایستا ببینم! چرا باید اینقدر میثم مهم شده باشه؟
مسیر حرف رو عوض کرد:
- مامان اومده خونه؟
- نه. به سعیدی گفتم نیارتش.
این مکالمه کسل کننده به دلم نمی چسبید. انگار اون هم متوجه شد که گفت:
- مینا من یه وقت دیگه باهات تماس می گیرم. صبح زود باید برم سر کار.
من هم از خدا خواسته گفتم:
- باشه. خوشحال شدم صدات و شنیدم.
- جدی؟!
دوباره به لب هام لبخند اومد ولی چیزی نگفتم. در عوض اون گفت:
- من هم خوشحال شدم، البته اگه قول بدی دیگه گریه نکنی بیشتر هم خوشحال می شم.
در حالی که دلم از این محبت خالصانه اش داشت زیر و رو می شد باز هم چیزی نگفتم.
- قول ندادیا؟
لبم رو گاز گرفتم و با لحنی مثل خودش گفتم:
- میثم بچه نیستما!
- گریه که دیگه بچه و بزرگ نداره! من هم وقتی فهمیدم پسر واقعی بابا محمدم نیستم گریه کردم.
ابروهام بالا رفتن:
- واقعا؟
- نه.
romangram.com | @romangram_com