#ارث_بابابزرگ_پارت_18
-ممنون مینا جان، مواظب خودت باش، سفر خوش بگذره.
تشکری کردم و به تماس خاتمه دادم. رو به محدث که تمام رخ به سمتم برگشته بود روبرو رو اشاره کردم و گفتم: به کشتن ندی مارو!
نگاهش رو از من گرفت و گفت:
-کی بود؟
-وکیل آقاجونم.
کیمیا گفت:
-قراره بهت ارث برسه؟
دوست نداشتم الان کسی چیزی بفهمه، نا خواسته از همه می ترسیدم، اینقدر که این سعیدی خیرندیده ترسونده بودتم! گفتم:
-نه بابا! من نوه اشم به من از لحاظ قانونی ارثی نمی رسه، مگر اینکه خود آقاجون رحمش بیاد و بده.
محدث با خنده گفت:
-که اون هم رحمی تو کارش نیست.
کیمیا گفت:
-پس سعیدی با تو چیکار داشت؟
اینم ول کن نبود! گفتم:
-قراره که با سعیدی دنبال بچه ی عمو حمیدم بگردیم.
کیمیا سرش رو تکون داد و گفت:
-باز هم وقف آقاجونت شدی!
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم:
-فکر می کنم دارم به خواسته ی پدرم گوش می کنم.
romangram.com | @romangram_com