#ارث_بابابزرگ_پارت_17

با دیدن اسم سعیدی که با عنوان آقای وکیل سیوش کرده بودم آب دهنم پرید تو گلوم و بدون توجه به عرعر کیمیا و محدث صدای آهنگ رو کم کردم و به تماس جواب دادم:

-سلام بفرمایید.

سعیدی:

-سلام دخترم، خوبی؟

ناخودآگاه در برابر این مرد مودب می شدم، جواب دادم:

-خوبم مرسی؛ چیکار می کنید با زحمت های من و پدربزرگم؟

سعیدی با صدای بلند خندید:

-مینا جان با من راحت باش تو هم مثل دخترم می مونی.

لبخندی روی لبم نشست:

-شما لطف دارین، اتفاقی افتاده تماس گرفتین؟

سعیدی:

-نه دخترم، می خواستم حالت رو بپرسم و بابت قرارمون واسه رفتن به اهواز یاد آوری کنم.

ساکت شدم، سعیدی ادامه داد:

-نمی خوام پدربزرگت فکر کنه حالا که اموال به نامت شده...

رفتم میون کلامش و گفتم:

-من که گفتم تا آقا جون زنده اس نمی خوام، شما و ایشون اصرار کردین!

با تایید حرفم گفت:

-می دونم دخترم، اما حالا که قراره نوه هاش رو پیدا کنیم بهتره که تا وقتی زنده اس این کار انجام بشه.

نفس عمیقی کشیدم و به صورت آه بیرون فرستادم و گفتم:

-هر جور شما صلاح بدونید، من تابع شمام.

با لحن دلگرم کننده ای گفت:


romangram.com | @romangram_com